من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم
من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم

یه خواهش کوچولو

الان یهویی بغضم ترکید  

شوهری خواب بود و منم اروم خزیدم توی بغلش و گریه کردم و اونم که از گریه بدش میاد گفت گریه نداریم !!!!! 

با گریه گفتم میشه یه کاری کنی واسه شب یلدا اهواز باشیم؟!! 

خب چی کار کنم اخه بابام رو میشناسم میدونم شب یلدا یه عالم خوراکی میخره و ته دلش آرزو میکنه کاش من و حمید اهواز بودیم که همه دور هم باشیم خب بعدش یهویی بغضم ترکید... 

 

میشه واسم دعا کنین؟که یه جوری شب یلدا یا من و شوهری اهواز باشیم یا بابام یه جوری اینجا باشه خب دلم واسش تنگ شده هر چند خیلی وقت نیست که اهواز بودم ولی خب چی کار کنم خیلی باباییم... 

بخدا اگه شب یلدا اهواز باشم اینقده خوشحال میشم که نگو باور کنین 

میدونم شوهری اینقدر گیج  خواب بود که وقتی بیدار شه اصلا یادش نمیاد بیدارش کردم ... 

ولی میدونم که میدونه تو دلم چی میگذره  

واسم دعا کنین 

راستی نخندین چرا این همه اسمایلی گذاشتم  

اخه تازه یاد گرفتم از کجا بیارمشون اینقده خوبه 

راستی واسه کوچولوی یکی از تو دوستام دعا کنین خودمم دقیقا نمیدونم چی شده منتظره جواب آزمایش هستن ولی دعا کنین  

اصلا نمیخواد واسه اهواز رفتن من دعا کنین فراموشش کنین یونا کوچولو مهم تره توروخدا واسش دعا کنین خیلی نگرانم تا حالا ندیدمش فقط مامانش تو وبلاگش ازش گفته ولی لطفا واسش دعا کنین خیلی بچه اس همش دو سه سالشه 

یادتون نره 

 التماس دعا

راز

راز راه  

رفتن است 

راز رودخانه 

پل 

راز آسمان 

ستاره است 

راز خاک 

گل 

راز اشک ها 

چکیدن است 

راز بال ها  

پریدن است 

راز صبح 

آفتاب 

رازهای واقعی  

راز های برملاست 

مثل روز،روشن است 

راز این جهان خداست 

 

باز هم از عرفان نظر آهاری

یادتونه اون سالها؟

یادتونه بچه بودیم نذری ها بوی بهتری داشت؟ 

یادتونه اون موقع هنوز این ظرفهای یه بار مصرف هنوز نیومده بود وقتی نذری می بردیم باید وامیستادیم پشت در تا ظرف رو واسمون بیارن چقدر حرص میخوردم وقتی ظرف رو کثیف واسم میاوردن کلی خوشحال می شدم وقتی ظرف پر بود حالا یه شاخه گل چند تا شیرینی و شکلات یا یه شاخه نبات یا هر چیز دیگه ای ولی از همه بیشتر وقتی عصبانی میشدم که کلی پشت در معطل میشدم بعد بشقاب رو واسم خالی میاوردن اینقدر ناراحت میشدم اخه با اون پاهای کوچولوم تمام کوچه رو نذری میدادم انتظار داشتم یه فکری به حالم بکنن مامانم همیشه میگفت بزار داداشت ببره میگفتم نه خودم!! اخه اون ظرف پرا خیلی باحال بود... 

یه سال از عصری شروع کردم به پخش کردن نذری تا شب طول کشید شاید نه یا ده سالم بود دیگه کارم تموم شده بود داشتم با سینی خالی که پر از ظرفای خالی بود بر میگشتم خونه که یکی از دخترای همسایه که پنج سالش بود با یه کاسه دم در حیاط ایستاده بود اسمش نیلوفر بود یه سال قبلش دستش رفته بود تو چرخ گوشت دختر نازی بود همه بچه های کوچه دوستش داشتن کاسه رو گرفت جلوم گفتم ماله منه با سر گفت اره توی کاسه پر بود از توت سیاه فکر کنم بهش میگن شاه توت مامانش از تو حیاط داد زد و گفت مریم جان خودش واست چیده قبول کن ... 

هیچوقت اون سال نذری دادن رو فراموش نمیکنم اخه اون توت ها خیلی مزه داد یادمه چقدر حالم گرفته بود که ظرفام خالیه حالا واسه همین هرکی با ظرف یه بارمصرف واسم نذری میاره بهش میگم صبر کنه هر چی دم دستم باشه بهش میدم ته دلم میگم شاید اونم مثل من دلش میخواد یه چیزی بگیره شاید با این کار فکر کنه حاجتش رو گرفته نمیدونم  

نمیدونم از این حرفا به کجا میخوام برسم ولی اینو میدونم وقتی یه بچه واستون نذری میاره دست خالی برش نگردونین شاید دلش بشکنه مثل من!!! 

اخ که چقدر دلم اون نذری های بچگی رو میخواد اون موقع ها که مامانم نذری میپخت و من به زور راضیش میکردم تا تقسیمش کنم 

دلم مامانم رو میخواد با اون لباسای خوشبوش که که وقتی نذری می پخت سر تا پاش بوی خوبی میگرفت بوی گلاب نبود بوی زعفرون نبود یه بوی خوبی شاید بوی بهشت ... 

الان دیگه نذری ها بوی اون موقع رو نمیده ... 

متوجه شدین؟؟ 

دلم مامانم رو میخواد که وقتی کارم تموم میشد میرسیدم خونه کلی ازم تشکر میکرد و میگفت و الهی عاقبت بخیر بشی مطمئنم به ارزوش رسیده ولی کاش بود و میدید... 

کاش بود و منو میدید که به جاش پای اجاق می ایستم و نذری میپزم مثل مال مامانم نمیشه ولی خوب نذرشو ادا میکنم... 

تازه حالا دیگه هم خودم میپزمش هم خودم تقسیمش میکنم ولی دیگه هیچ کس نیست که واسم دعا کنه ... 

یادتون نره اون بچه حتی اگه با ظرف یه بار مصرف اومد نگهش دارین حتی اگه شده چند تیکه نبات بهش بدین مطمئن باشین خوشحال میشه البته اگه با دله پاک اومده باشه واسه نذری دادن...  

فکر کنین همون مریم تپل مپل با مانتو شلوار کرمی یه روسریه سیاه واساده جلوی در یادتون نره...

میام زود

سلام خوبم میام دوباره  

گفته بودم درگیر تعمیرات خونه ایم  داره تموم میشه میام یه چیزایی تو دلم هست باید بنویسم نمیدونم شاید تو ذهنم ولی میام باور کنین از دوریه منم کسی خودکشی نکنه لطفا 

میدونم کشته مرده زیاد دارم ارواح عمه ام

دلم خیلی گرفته

تا شوهری چیزی میگه گریه می کنم با اینکه میدونم همش شوخیه  

اشکم اومده در مشکم 

دست خودم نیست همش گریه میکنم چرا ؟ 

دلم میخواد برم تو یه روضه بشینم و حسابی گریه کنم ولی اینجا انگار هیچ کس برنامه نداره از  هیچ خونه ای صدای نوحه نمیاد!!! 

فقط شبا تو خیابون مردم زنجیر میزنن توی یه شهر به این کوچیکی چهار تا هیئت هست ولی تو هر کدوم سر جمع ۳۰ تا ادم نمیاد دلم یه عزاداریه حسابی میخواد یه سنج و دمام  

یه عالم صدای عزاداری!!!! 

دلم میخواد الان اهواز بودم تا میرفتم عزاداری ... 

دلم واسه گریه برای امام حسین تنگ شده 

میخوام صدا بزنم یا اباعبدالله  

خدایا صدامو میشنوی به کمکت احتیاج دارم 

دلم گرفته خودت یه مجلس بهم نشون بده تا حسابی توش خودم رو سبک کنم

دل کاغذی

دلم یک ورق پاره ی نازک است 

دلم را مچاله نکن 

نگو این که یک کاغذ باطله است 

به سطل زباله حواله نکن 

دلم دفتری کاهی است 

ورق های آن را نکن زود زود 

بیا بعضی از صفحه ها را بخوان 

از اول ببین 

حرف،حرف تو بود 

اگر باز از دست من دلخوری 

بیا این ((ببخشید))هم مال تو 

نرو صبر کن،یک کمی صبر کن 

بیا اصلا این دل  

دلم مال تو 

این شعر مال عرفان نظر آهاریه نمیدونم کتاباش مال بچه هاست یا بزرگا ولی من شعراشو دوست دارم

هـــــــــــــــــــــی...

سلام من برگشتم الان قصر شیرینم امروز صبح هم اینترنتمون شارژ شد... 

ولی هنوز خونه ما در دست تعمیر میباشد... 

هنوز دستشویی نداریم ... 

اب نداریم... 

و ما همچنان بر روی دنده لج میباشیم و شب ها طبقه بالا در خانه خودمان میخوابیم و به طبقه پایین نرفته و من همچنان ساعت 4 صبح شوهری را از خواب ناز بیدار میکنم تا تو تین سرما با من بیاد طبقه پایین تو حیاط تا من برم دستشویی... 

البته خودش گفت این کارو بکن یعنی بیدارش کنم... 

ولی الان حاضرم هال خونه به همون کوچیکیه قبل باشه و دستشویی توی هال باشه ولی خونمون خونه باشه و تمام وسایلمون تو دو تا اتاق جمع نشده باشه اخه خــــــــــــدا.... 

این چه وضعیه خسته شدم ... 

من خونه کوچولوی خودم رو میخوام با همون هال کوشولو و حمام و دستشویی توی هال ولی چشام رو ببندم و باز کنم و خونمون مثل روز اول باشه خسته شدم دیگه... 

البته خداییش پدر شوهرم داره تمام تلاششو میکنه که همه چی زودتر تموم بشه ولی خیلی سخته وسط این همه خاک و خل زندگی کردن 

حتی اگه...


حتما ً قبـل خواب ببـوسیـدش!... حتی اگه با هم دعـوای بـدی کرده باشیـد، ببـوسیـدش!

حتی اگه از عصبانیت داریـد دیوونه می شید .. ببـوسیـدش! 

حتی اگه بهتـون گفته باشه از این زنـدگی کوفتـی خسته شـده .. ببـوسیـدش! 

حتی اگه برچسـب ”بد اخـلاق” بهـتون چسبـونده باشه، ببـوسیـدش! 

حتی اگه بهتـون گیر بیخـود داده باشه، ببـوسیـدش! 

حتی اگه گفته باشه از لباسـی که شما عاشقشین متنفـره! .. نفهمیـده باشه شما موهـاتون رو مش کردین! ببـوسیـدش .. 

حتی اگه بـوی عرق و خستگی میـده .. ببـوسیـدش! 

حتی اگه یـادش میـره جواب سلام شما رو بـده .. ببـوسیـدش! 

حتی اگه خیلی وقته براتـون گـل نخـریده.. ببـوسیـدش! 

وقتی زیرپیـرهنی سفیـد حلقه ای پوشیـده و بـازوهای سفیـدش رو با اون پیـچ ماهیچه ای مردونه انداخته بیـرون .. وقتی صورتش ته ریش جذابی داره .. وقتی صداش خسته خمار خوابه، ببـوسیـدش! 

حتی اگه شما رو رنجـونده و غـرورش نمیذاره دلجـویی کنه .. ببـوسیـدش! 

حتی اگه گرسنه اس و با شما مثل آشپـز دربـارش برخـورد می کنه .. ببـوسیـدش! 

حتی اگه یادش میـره ازتـون تشـکر کنه .. ببـوسیـدش! 

وقتی براتـون یه آهنگ جدیـد میذاره و می گه: ”اینـو برای تـو آوردم!” .. وقتی تو چشـاش پـر خواستنه .. وقتی دست های ظریـف دختـرونه تـون میـون دستای زمخت و مردونه اش گم می شن .. ببـوسیـدش!


حتی اگه شما رو با مادرش مقایسه می کنه .. ببـوسیـدش! 

حتی اگه با حرص می خواید از خونه بزنیـد بیـرون و اون محـکم بـازوهاش رو دورتـون حلقه می کنه و وسـط جیـغ های شما با خنـده می گه: "عزیـزم؛ کجا می خـوای بـری این وقته شب؟" ببـوسیـدش! 

وقتی ناغافلی لباسـی رو خریـده که هفته ی پیش، پشت ویتریـن دیدین و فقـط یه کلمه گفتین این چه خوشگله! .. وقتی دست هاش پـر از خریـد خونه هست و در رو با پـاش می بنـده .. وقتی با نگاهـی پـر از تحسین سر تا پاتـون رو برانـداز می کنه .. ببـوسیـدش! 

حتی اگه تـوی شرکـت پیـاز خورده و تا موهاش بـو میدن .. ببـوسیـدش! 

حتی اگه با دوست هاش تلفنـی یک ساعـت حرف می زنه و شامتـون سـرد شده ..

حتی اگه رو دنـده ی ”نه” گفتن افتـاده .. ببـوسیـدش! 

 

وقتی شمـا رو وسـط آرایش کردن می بوسه .. وقتی باهاتـون کشتـی می گیـره و مثل پـر از رو زمین بلنـدتون می کنه ..! وقتی تو دلتنگی هاتون داوطلبانه می بردتـون بیـرون و شما رو تو شهـر می گردونه .. ببـوسیـدش!  

حتماً قبـل خـواب ببـوسیـدش .. !  


شایـد فـردایی نباشـه … 


شایـد شما فـردا نباشیـد …



تو وبلاگ یک دوست خوندم و خیلی خوشم اومد ( لینت) گفتم اینجا بذارم .

دلم پر میکشه

دلم واسه شوهری تنگ شده الان تقریبا یه سه هفته ای هست اهوازم و بدون شوهری  

یه دل کوچولو داره که خدا یادش رفته توش نفرت و حسد و کلا بدی جا بده دلم واسه 

 ناز کردناش  

بدخلقی هاش  

واسه...

مهربونیاش  

نازکشیدناش

تنگ شده با اینکه دو روز اومده بود ولی من اونقدر مریض و سرما خورده بودم که نشد بودنشو بفهمم وقتی هم خواست بره ترسید منو با خودش ببره چون اونجا یعنی کرمانشاه سرد شده گفت با این حالت ببرمت بدتر میشی ولی من دلم خیلی واسش تنگه چی کار کنم خب یکی یه راه حلی نشونم بده 

آهای مهربونم دلم واسه آغوش گرمت پر میکشه کاش الآن کنارم بودی  

خودمونیم حالم خیلی بد شد از این حرفای مزخرف اگه شوهری اینجا بود حتما یه چیزی بهم میگفت 

چون مطمئنم اینجا نمیاد هرچی میخوام می نویسم وگرنه حسابی مسخرم میکنه

خبر خبر

یادتونه گفتم خونمون یه خبرایی بوده 

عقد خواهرم بود با پسر داییم خیلی خوش گذشت البته به بقیه من که از زور سرماخوردگی داشتم پس می افتادم 

البته جشن عقد بعد از محرم و صفره ولی اون شب بعد از محظر (محزر.مهظر.مهضر.محضر.مهزر. هر کدوم درسته)همه اومدن خونه تازه بعضی از دخترخاله ها و پسر عمه هام با زناشون هم اومدن زدیم و رقصیدیم و کیفیدیم بسیارو کلی خوش به حالمان شد که خواهر جانمان شوهر کرد 

و شوهرشان سرباز است در تهران و به زودی که سربازیش تمام شد و دانشگاه خواهر ما نیز میروند سر زندگیشان به خوشی... 

ولی ان شب شام دادیم بسیار ... 

چای دادیم بسیار... 

و در عمرمان اینقدر از شیرینی خریدن خودمان بدمان نیامده بود دو مدل شیرینی خریداری نمودیم یکی به غایت خوب ودیگری به غایت بد و هنوز از ان بدها ۲ کیلویش مانده که الهی سگ بخوردشان ما دیگر ریختشان را نبینیم غصه بخوریم که ما خریدیم 

ای تا صبح ظرف شستیم و زمین جارو کردیم و طی کشیدیم و مبل جابجا کردیم و در این بین الهی قاچ قاچ بشویم داماد جدید بسی زحمت کشید و بسیار ظرف شست و داماد قدیمی که همسری ما میباشد کلی بهش خندید و مسخره اش کرد و تو روح اون کسی که بخواد بهش بگه (اقای داداش محمد با تو هستم اگر بهش بگی دارت میزنم) 

میخواستم امروز راجع به یه بنده خدایی بنویسم که یه بنده خدایه دیگه جلوم رو گرفت و نذاشت حالا باشه تا بعد براش میگم ... 

بعدا یه پست مفصل راجع به این بنده خدا و معضلاتی که به وجود اورده مینویسم که غم و غصه مادر شوهر و خواهر شوهر یادتون بره 

خدایا همه جوونارو بهم برسون الهی آمین 

راستی یه چیز با حال داماد زیر شلواریشو نیاورده بود خودمون بهش زیر شلواری دادیم که با لباس دامادی نخوابه