من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم
من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم

همینطوری...

دیدین وقتی توی یه جشن یا یه برنامه که کلی ادم نشسته وقتی میگن صلوات این کوچولوها از ته دل و با تمام قوا فریاد می کشن و صلوات میفرستن دیدین تا وقتی که اخرین نفر صلواتش تموم نشده اینا کشش میدن تا اخری تموم بشه... 

چه حسی بهتون دست میده؟چی فکر میکنین اون لحظه؟اصلا تا حالا توجه کردین؟؟؟ 

میدونین با این کارشون مخصوصا وقتی او عجل فرجهم رو میگن انگار تمام فرشته ها ایستادن تا واسشون آمین بگن ... 

نمیدونم چرا ولی هروقت یه بچه با صدای بلند صلوات میفرسته یه همچین حسه قشنگی میاد سراغم و دلم بدجوری میلرزه شماهاچی؟؟؟ 

گلاب به روتون...

تا حالا شده از شدت جیش تو چشمات اب جمع بشه؟؟؟؟ 

خب من از وقتی نی نی دار شدم از بیست و چهارساعت شبانه روز بیست و پنج ساعتش توی چشمام اکواریومه!!!!!! 

تاحالا شده از شدت گرما دلت نخواد بری بیرون؟؟؟؟ 

اینجا اینقدر بیرون گرمه و توی خونه خنک که اگر بری بیرون و برگردی توی خونه ترک میخوری!!!! 

حالا با این حساب بگید تکلیف من ننه مرده چیه؟؟؟؟؟ اخه دستشویی توی حیاطه!!!!

که هم گرمه هم از شدت جیش همه جا رو روی اب میبینم...

گاهی...

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!


لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

تموم شد

بالاخره این اسباب کشی تموم شد 

ما یعنی من و خواهرم و پدرم و برادرم اون محله رو ترک کردیم 

اومدیم اینجا ...کجا؟؟؟ 

اون محله ای که خواهرم توش راه رفتن یاد گرفت من برای اولین بار مدرسه رفتم محله ای که تمام روزای قشنگ بچگیمون توش خلاصه می شد... 

و الان که من ۲۶ سالمه اونجا رو ول کردیم اومدیم اینجا اونجا یه کنطقه سازمانی بود بابام قبل از عید بازنشست شد ماهم اون خونه رو تحویل دادیم اومدیم اینجا نمیدونم چه جوریه خوبه یا بد ولی خب دیگه جاییه که قراره از این به بعد پدرم اینجا زندگی کنه پس خیلی دوستش دارم... 

شوهری اومد و خیلی کارها رو انجام داد کمک پدرم و برادرم و امروز رفت ... 

اما بگم از شوهر خواهرم که دست =به سیاه و سفید نزد خیر سرش پسر داییمه اما هیچ کاری نکرد... 

روز اسباب کشی یه ساعت اومد و بعد رفت بعدش هم دیگه نیومد تا امروز که دیگه همه چی تموم شد یعنی اخرین اتاق هم چیده شد... 

خداییش وظیفه اش نبود ولی ادمی که این همه ماهه داماد این خونست اصلا نه مگه خونه عمه مرحومت نیست و به قول خودتون  این عمتون از همه عزیز تر نبود؟؟؟ 

ایناش به کنار ما از کسی توقع نداشتیم ولی خداییش کسی ازمون سارغی نگرفت نه عمه هام که اینقدر حرص داداششون رو میخورن به قول خودشون مه خاله هام و نه دایی هام البته خداییش زن دایی بزرگم روز اسباب کشی واسمون ناهار فرستاد ولی بقیه چی خداقل یه زنگ میزدین تامردا بفهمین مرده ایم با زنده؟؟؟؟ 

حالا همه اینا به کنار... 

بابام بهم فعلا پونصد تومن داده تا واسه نی نی خرید کنم و گفته هرچی هم خریدی بگو تا پولش رو بدم 

البته شوهری تهدید کرده و گفته حق نداری پول بگیری بابات از اول زندگیمون کم بهمون پول نداده که حالا واسه جزغله نی نی هم باید بنده خدا پول بده ولی من میدونم بابام خودش دوست داره پول بده خب ولی جدای از این حرفها بابام بهترین بابای دنیاست همیشه به فکر همه چی هست به قول شوهری بابام علم غیب داره خیلی اوقات ما لنگ پول بودیم بابام به موقع بدون اینکه حرف بزنیم بهمون پول رسونده نمیدونم چه طوری ولی خدا هیچوقت سایه محبتش رو از سر ما کم نکنه  

پدر شوهرمم همینطور بازنشستست ولی از اول زندگیمون واسه من و شوهری کم نذاشته قسط وام ازدواجمون رو که میده و تا چند ماهه دیگه تموم میشه گفته بعد از تموم شدنه اون قسط میخواد قسط های تاکسیمون رو پرداخت کنه تا ما فقط وام بانک مسکن رو بدیم 

خداییش شاید هرکی بشنوه میگه چون پول میدن میگی ولی اصلا اینطوری نیست واقعا محبتشون رو از جون و دلی حس میکنم که میگم هدوشون رو خیلی دوست دارم.... 

خدا همه ی پدرا رو واسه دختراشون و همه پدرشوهرارو واسه عروساشون نگه داره...