من تپلم یعنی چاقم قد بلندم ۲۶ سالمه کاردانیه سخت افزار دارم ازدواج کردم شاید هم تا چند وقته دیگه مامان بشم اما...
دوست دارم آبنبات چوبی بخورم...
گاهی اوقات زنگ در خونه هارو بزنم و فرار کنم...
عروسک بازی رو هنوز هم دوست دارم...
دوست دارم نقاشی بکشم یه خونه یه درخت یه تاب یه دختر با لباسای رنگی رنگی...
دوست دارم با بچه ها بازی کنم چه دختر بچه چه پسربچه ...دوست دارم باهاشون بدوم ؛جیغ بکشم؛قایم باشک بازی کنم...
دوست دارم گاهی اوقات یه دختر کوچولو باشم و یه نفر با هام اسم و فامیل بازی کنه (همون نام شهرت یا شهر شهرت یا هر چی اسمش هست)...
هنوزم از اینکه برم تو بغل بابام لذت میبرم...
دوست دارم خودم رو واسه شوهری یه دختر بچه کوچولو کنم حتی اگه شوهری تو جواب حرفام بگه کوفت خرس گنده خجالت بکش...
.
.
.
اما چرا برای مردم این کارا عجیبه چرا میگن زشته؟
چرا میگن خوب نیست؟
چرا میگن عیبه؟
یعنی من ایرادی چیزی دارم؟
یعنی دردو مرضی دارم که ازش بی خبرم؟
کمک کنید تورو خدا!!!!!!
ولی با این وجود این حس های بچه گونه رو دوست دارم
خودمونیم شوهری من که اینجا نمیاد پس بزار اینم بگم که از قسمت خوراکیهاش از همه بیشتر خوشم میاد...
چیپس پفک کرانچی آبنبات چوبی یخمک نوشمک لواشک
خودم میدونم زشته...
میدونم عیبه ولی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی من مریضم؟؟؟؟؟
مارهاُ؛قورباغه ها را میخوردندو قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند.
تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها بعضی از مارها را خوردند و بقیه را هم تارو مار کردندو قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند.
طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها و قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند.
عده ای از آنها با لک لک ها کنار أمدند اما عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند اما همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند و
قورباغه ها دیگر متقاعد شدند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.
برای آنان هنوز یک مشکل حل نشده است انها نمیدانند که توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟؟؟؟
بساری اوقا ساده دلی و کوته فکری خود ماست که به ما ضربه می زند و باعث سرنگونی انسانها می شود.
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟
به دوستان دورنگم همیشه دل؛تنگ است
فدای همت دشمن شوم که یکرنگ است
احساس میکنم خودم رو یه جایی جا گذاشتم ...
جایی که یادم نمیاد
هرچی فکر می کنم نمیدونم آخرین بار خودم رو کی دیدم...
کمتر میخندم...
شوهری راست میگه خیلی بد اخلاق و بدعنق شدم نمیدونم چرا...
شاید چون ...
نمیدونم در هر حال هر کس خود واقعیه من رو جایی دید بهم خبر بده مژدگانی بگیره
سلام
عیــــد ولایــــت بر همــــه مبـــارک
ای جوووووووووون امروز تعطیله یعنی بابام خونست و منم که اهوازم بدون شوهری تا میتونم خودم رو واسه بابایی لوس میکنم
بازم عیدتون مبارک
همتون میدونین دخترا چه دل نازکن؟
خب پس چرا هیچ کس به دل نازک من رحم نمیکنه یه سری به وبلاگم نمیزنه؟
خب دلم شکست بسکه اومدم نوشتم و هیچ کس هم هیچی واسم ننوشت خب؟
بخدا میرم خودکشی می کنم خونم میفته گردنتون هـــــــــــــــــــا؟
یکی بود یکی نبود
همه قصه ها اینطوری شروع میشه.
بعد ...
نمیدونم!
یه خانواده خوشبخت توی یه شهر زندگی میکردن که یه اتفاق وحشتناک همه چیز رو خراب کرد شاید اون اتفاق از نظر خیلی ها چیز خیلی خاصی نباشه ولی از نظر دخترهای اون خونه وحشتناک بود مادر مهربون اون خونه دچار یه بیماریه سخت شده بود بیماری که گریبانگیر خیلی از مادرهاست .
سرطان سینه...
یه توده ی کوچیک که باعث میشه یه خونواده از هستی ساقط بشه یه زن اونقدر اسیب ببینه تا از یه کوه استوار به یه ویرونه بدل بشه.
باور کنید اون توده ی کوچیک تمام این کارا رو توی یه ماه میتونه انجام بده
گریه های شبانه...
دردهای زیاد...
غصه...
خستگی...
سرما...
ویرانی...
و خیلی بلاهای دیگه که میتونه سر یه خانواده بیاره...
بعد از جراحی تازه شروع میشه...
دردهای بعد از شیمی درمانی...
سرگیجه...
بی اشتهایی...
تهوع...
سردرد...
اما تحمل اینا یه کوه میخواد ...
یه پشتوانه بیشتر مردا نمیتونن تحمل کنن اما مرد این خونه تحمل کرد مث یه مرد پشت زنش ایستاد براش هر کاری کرد ...
بچه های اون خونه مادرشون رو تا همه جا همراهی کردن...
روزایی که مادر برای شیمی درمانی میرفت بچه ها با شوخی و خنده مادر و راهی میکردن بعد پشت در بسته خونه زار میزدن...
برای دیدن مادر به خودشون میرسیدن تا بهش روحیه بدن اما از تو ویران بودن...
تا اینکه همه چیز اروم شد برای چهار سال سرطان کنترل شد...
همه خدا رو شکر کردن اما این آرامش قبل از طوفان بود ...
ریه های آب اورده...
سرفه پشت سرفه...
پوست سیاه شده از شیمی درمانی و پرتو درمانی...
موهایی که قبل از رشد دوباره میریختند...
سرطان برگشت قوی تر از قبل اینبار رفت سراغ کبد...
اما این بار سخت تر بود باز هم درد ...
غصه های پدر...
برادری که غرورش اجازه گریه نمیداد...
دخترایی که دیگه جرآت نداشتن گریه هاشون رو ئاسه مادرشون ببرن مبادا ضعیف تر بشه...
و مادری که هر روز ویران میشد اما فکر میکرد بچه هاش میخندن ÷س همه چیز رو قبول دارن اما اون ظاهر قضیه بود...
و بعد از شش سال مقبله با سرطان مادر بالاخره برای همیشه آروم گرفت دیگه دردی نبود...
سرفه ها تموم شد...
مادر مثل فرشته ها به خواب ابدی رفت...
اما ...
بیمارستان...
یه کابوس واسه خونواده من ...
سرطان یه نفرین...
شیمی درمانی یه دشمن...
درد یه زهر...
مادرم رفت دردهاش تموم شد اما گریه های شبانه من موند واسه شوهری و خنده هام موند واسه پدرم و خواهر و برادرم...
همسرم صبورانه من رو در آغوش میگیره و گریه های منو به جون بخره تا اروم بشم شب های سختی که به یاد مادرم و به یاد آغوش گرمش و دستای مهربونش گریه کردم تا صبح و بعد حمید اومد تا بشه سنگ صبورم...
حمید آرامش شب های منه شب هایی که زجه میزنم و از خدا مادرم رو میخوام مادری که فقط چهل سالش بود و از این دنیا رفت مادری که حتی وقت نکرد دختر دبیرستانیش رو به کسی بسپاره مادری که شب قبل از فوتش از تورم گلو نمیدونست حرف بزنه و بی صدا در اوج درد مرد...
مادری که بعد از پنج سال هنوز داغش برای من که دختر بزرگ بودم تازه است...
خواهری که معصومانه اشک میریخت ...
جیغ نزدم...
زجه نزدم...
فریاد نکردم...
و هنوز باور ندارم که تونستم آروم بمونم...
...
...
یه مادر توی یه خونه همه چیزه
مادر تمام هستیه
نور یه خونست
نوری که ما توی خونمون نداریم
هنوز هم وقتی سر خاکش میرم باور ندارم که اون زیر خوابیده...
می دونم که هر لحظه شاهد و ناظر تمام اعمال منه ...
دوست دارم بهش بگم مامانی خیلی دوستت دارم...
بخاطر تمام بدی هام منو ببخش...
هنوز هم هر پنجشنبه چه اهواز باشم چه قصرشیرین واست حلوا درست میکنم و خیرات میکنم هرچند که تا حالا از حلواهام نخوردی ولی مطمئن باش خوشمزه است و آبروت رو نمی برم
مامانی خیلی دوست دارم...
من عاشق شوهرم هستم.
اسمش حمید و با تمام بدی هام من رو قبول داره چه شبهایی که من رو محکم بین بازوهای قوی و محکمش گرفته و من با چشمهای پر از اشک خوابم برده.
چه روزهایی که بابت همه چیز بهش غر زدم ولی اون سکوت کرده و هیچی نگفته .
گاهی اوقات فکر میکنم اگر یه روزی از دستم خسته بشه که الهی که خدا اون روز رو نیاره من باید چی کار کنم.
خدایا کمک کن تا اونی بشم که حمیدم میخواد. همونی که ارزوشو داره به قول خودش ملی گلی مهربون باشم.
خدایا هیچ وقت نبودن حمیدو به من نشون نده
هروقت قرار بود ببریش پیش خودت یه ثانیه زودتر منو با خودت ببر
اخه چرا این مامان شوهرم با اینکه خیلی خوبه ولی گاهی اوقات ضد حال میزنه اساسی
وقتی هم میخوام با شوهری درد دل کنم میگه مامان من اینطوریه حرفش رو رک میزنه تو سعی کن عادت کنی این ۶۰ ساله اینطوریه
البته شوهری راست میگه ولی وقتی خوشحال باشی یکی اینطوری بهت ضد حال بزنه ناراحت نمیشی والله من که میشم
تازه بعدش همسری باید کلی ناز بکشه
البته خودمونیم ها اون ضد حال خوردن به این ناز کردنه می ارزه نمیدونی چه حالی میده
نمیدونم چرا ولی ازش متنفرم هیچ وقت یاد نگرفتم ازش استفاده کنم به نظرم کثیفه هیچ کس حتی مامانم هم یادم نداد ازش استفاده کنم حالا هر وقت میخوام از دستشویی های بین راهی استفاده کنم باید بگردم دنبال یکی که این جناب با دست به کمر زده نیاد روبروم اخه چرا من بدم میاد از این اخه چرا؟
اگر کسی میتونه کمک کنه و مشکل منو با این وسیله حل کنه من منتظرم
سلام مامان شوهرم از کربلا برگشته .
من خوشحالم چون همه اینجا جمع شدن برادر شوهرام اومدن خواهر شوهرام امروزم ثنا ی عجقم داره میاد .
ثنا خواهر زاده ی شوهریه یعنی من زن داییشم ولی ارزو به دل موندم که بهم زن دایی امروز داره میاد اینجا اینقده خوشحالم که حد نداره .
واسه مامان شوهرم یه دست پارچ و لیوان و یه دست فنجان چشم روشنی اوردن که من ازشون خوشم اومد مامان شوهرم دادشون به من اینقدر خوشحال شدم که نگووو!!!
راستی کلس سوغاتی هم گیرم اومد که مامان شوهرم واسم اورده
ولی از همه بیشتر از این خوشحالم که همه اینجا دور هم جمعن فقط جای خواهر شوهر کوچیکم خالیه که طفلی اهواز بخطر کار شوهرش نمیتونه بیاد