پنج روز دیگه تولد وبلاگمه و من اینقدر بهم تبریک گفتن تا بالاخره دو زاریم افتاد چه بامزه دخترم یه سال و یهع ماه از وبلاگم کوچولوتره...
واسش یه سرویس خوابه سفید صورتی سفارش دادیم که امادست شوهری باید زحمت بکشه بره بیارش...
محرم هم بالاخره اومد دلم واسه همی چیش تنگ شده...
از صبح که از خواب پاشدم هرجای خونه میرم میبینم بوی جوراب میاد...
دیگه کم کم داشتم به خودم شک میکردم هی از خودم بو میکشیدم ببینم شاید لباسام بوی جوراب میده...
تا اینکه خیلی اتفاقی یه دستمال برداشتم تا لبه ی پنجره رو که یه کمی از بارون خیس شده بود خشک کنم میبینم اقای شوهری جوراب خیس کثیف و بد بوش رو لبه ی پنجره گذاشته و باد هربار که میاد تو بوی گند جوراب اقا رو میاره میچرخونه توی خونه...
اینقدر حرص خوردم که نگو...
اخه شلختگی و کثیفی تا چه حد؟؟؟؟؟
میمردی جورابت رو بندازی تو لباسشویی تا بشورمش؟؟؟؟
ای خدا از دست این مرداااااا....
سلام
من حالم خوبه...
نی نی هم خدارو شکر خوبه و هر روز شیطون تر میشه و محکم تر لگد میزنه اواخر اذر ماه میاد دنیا...
خرگوش ها هم اون دوتای باقیمونده حالشون خوبه و تمام میوه فروشی های محل واسشون کاهو میفرستن...
شوهری خوبه و سرگرم کارشه البته با اذیت کردن های من...
کلی وسیله واسه نی نی خریدیم و عمه اش هم روز عید غدیر اومد و وسیله هاش رو واسه بیمارستان بست که اگر یه وقتی یی هو لازم شد هول نکنیم...
اسمش هم یا میشه ایسا یا میشه باران به احتماله زیاد باران خانوم میشه...
دیگه اینکه اتاقش هنوز رنگ نشده چون باباش خیلی تنبلی میکنه...
حتی وسایلی که توی اتاقش هست هم جابجا نشده تازه اینکه سرویس خواب هم هنوز نداره داره میریم کرمانشاه که واسش سرویس خواب سفارش بدیم البته عموش یه قولایی واسه ساختن بهمون داده حالا ببینیم خدا چی میخواد البته دقت کردین چه مامان بابای بیخیالی هستیم مااااا؟؟؟؟بمیرم واسه دخملم...