امروز صبح ساعت ۹ به شوهری زنگ زدم میگه دارم کارام رو میکنم که بیام اهواز
الان ساعت دو شده موبایلش خاموشه به همراهه خواهرش زنگ زدم میگه دو ساعت پیش به من گفته حاضر باش بریم اهواز ولی هنوز نیومده
از دست این شوهری شیطونه میگه برم بگیرم بخوابم واسه شب هم که میخواد بیاد شام درست نکنم تا گشنه بمونه پسر بد...
راستی به احتمال خیلی زیاد اسم نی نی رو قراره بزاریم پارسا البته معلوم نیست جنسیتش چیه چون اسم پسر رو قرار بوده من انتخاب کنم من گفتم پارسا البته میخواستم بزارم مانی ولی بابام گفت مانی هیچ معنای خاصی نداره منم گفتم میزارم پارسا
اسم دختر رو قراره شوهری انتخاب کنه حالا تا ببینیم چی میگه...
این همسر ما یه خواهرزاده داره که دو سالشه این کوچولو که اسمش ایلیاست فوق العاده شیطون و پرسروصداست
و من و همسری بی اندازه دوستش داریم
این ایلیا خان جدیدا یاد گرفت از هرجا که حرصش میگیره مامانش که خواهر شوهر ما باشه رو گاز بگیره...
دیشب زنگ زدم به همسری می بینم با صدای بلند داره میخنده و میگه نه تو پسرخوبی هستی مامان رو گاز نمیگیری و صدای جیغ خواهر شوهر ماست که میره هوا....
بله دیگه شوهری ما به ایلیا یاد داده وقتی بهش بگه پسر خوب ایلیا باید بپره بره مامانش رو گاز بگیره بعد بیاد تو بغل داییش غش غش با هم بخندن
شاید یه کوچولو این خواهر شوهرم حقش باشه که ایلیا گازش بگیره اخه زیاد زخم زبون میزنه
من صبح البته همچین هم صبح نبود ساعت یازده از خواب بیدار شدم و توی دستشویی دارم به سهمیه عق زدنم میرسم که بابا با نگرانی اومده پشت در دستشویی و تند تند میزنه به در و میگه:
مریم خوبی؟بچه ات خوبه؟کمک نمیخوای؟
من یک ساعت بعد توی اشپزخونه دارم از کابینتی که بالا سر مایکروفر در حاله کاره ظرف در میارم و هی شیکمم محکمتر میچسبه به مایکروفر... بابام با عصبانیت کشتی بچه رو بیا اینور امواج مایکرو واسش خوب نیست!!!
من دو ساعت بعد دارم با سرعت روی پاستام سس فلفل میریزم و دست بردارم نیستم که بابام با عصبانیت میگه: حالا اینقدر فلفل بخور تا بچه عین این افریقایی ها سیاه بشه!!!!
من یک ربع بعد خم شدم روی یه کارتن و دارم روشو چسبکاری میکنم تا داداشی ببره بزاره قاطیه وسایلی که بسته بندی شده...بابام با عصبانیت: شیکستی گردنشو صاف واستا!!!!!
من دوباره نیم ساعت بعد دارم کنار اجاق گاز واسه شام پیاز داغ درست میکنم و خواهری داره گوشت تیکه میکنه...بابام با عصبانیت مریم بچه سوخت بیا اینطرف وایسا!!!!
و همینطور الان یه هفته است که بابام داره از دست من و نی نیه تو شیکمم حرص میخوره تا دیگه چند دقیقه پیش برگشته میگه:مریم بابا دیگه تا بچت دنیا نیومده بدون شوهرت اینجا نیا!!!!
من:چرا اونوقت؟
بابایی:اخه من باید هی حرص کارای تو رو بخورم...
من درحالی که دارم گیسهامو از توی سرم میکنم:یعنی فرق گذاشتن تا چه حد؟ خب لب بود که دندون اومد!!!هنوز نیومده از من عزیزتره...بخدا دارین یه کاری می کنین خودکشی کنم...
بابام با خنده:بزار نی نی دنیا بیاد بعد...
اخه ادم چی بگه؟؟؟؟
اخه چرا نوه رو بیشتر از خودت دوست دارن اخه چرا؟؟؟؟
روزای اولی که توی قصر شیرین زندگی میکردم هروقت کسی میومد پشت در و من ایفون رو برمیداشتم در جواب سوال من که میپرسیدم کیه؟
طرف جواب میداد خومانیم!!!
واقعا برام عجیب بود تا اینکه یه بار عمه شوهرم پشت در بود و گفت خومانیم!
وقتی اومد تو ؛من با خنده گفتم خب یه ادم غریبه هم میتونه بیاد پشت در و بگه خومانیم خب باید خودتون رو معرفی کنید...
با خنده و یه دل صاف گفت :اینجا دست خودشون نیست وفتی در خونه یه اشنا رو میزنن میگن خومانیم خیالت راحت یه غریبه نمی گه...
اخه من چی کار کنم خب... اینجور وقتا یاده این میوفتم:
واقعا واسه آیفون (دربازکن) توی ایران فرهنگ سازی نشد. می پرسی کیه؟ میگه بازکن، خوب برادر من دارم سوال ازت می پرسم قشنگ گوش کن و پاسخ مناسب بده!
اول از همه سلام
بعد اینکه ما بعد از عید که از منزل پدری تشریف بردیم خانه خودمان با قبض تلفن پرداخت نشده و تلفن قطع شده مواجه شدیم
و بدینصورت اینترنتمان هم قطع شد
از اونجایی که زیادی از بابت حضور این نی نی جغله خوشحال بودیم تا همین لحظه که من به خانه پدری برگشته ایم هنوز خط تلفن و اینترنت منزل محترممان را وصل ننموده ایم
بگین ماشاالله...
خلاصه مطلب اینکه اینترنتمون قطع شد و هیچ کدوم نه من ونه شوهری نرفتیم وصلش کنیم چون باید تلفن رو هم وصل میکردیم توی قصر شیرین هم اینقدر هوا گرمه که نگو
وحالا اومدم خونه پدری و دارم کامنت میزارم دیگه اینکه
حال من و نی نی خوبه
الان اواخر ماه سوم هستیم
داریم کم کم واسه نی نی اتاق اماده میکنیم یعنی دارم رو مخ شوهری کار میکنم که اتاق کامپیوتر رو بده به نی نی و اتاق دم دری رو برداره واسه کامپیوتر ...
دیگه اینکه پیش دکتر هم رفتم دارم داروهام رو هم به موقع میخورم و هم اینکه شوهری حسابی از اومدن این جغله خوشحاله
پدرم اینا قراره اسباب کشی کنن و من اومدم تا اگر بشه یه کمکی بکنم ولی انگار عین خیالشون هم نیست هیچی هنوز جمع نشده البته بابام میگه منتظره امتحانای خواهری تموم بشه ولی خدا عالمه نمیدونم شاید تنبلیشون میشه...
این چند وقتی که اینجام میام و اپ میکنم مطمئن باشین اخه دلم واسه همتون تنگ شده بود
خیلی دوستون دارم...