شوهری سه تا خرگوش کوشمولو واسم خریده بود...
از این خرگوش سوسولیااااا...که کوچیکن نژادشون برزیلیه اینقده نازن...
هی...
میزاشتیمشون توی حیاط واسه خودشون بازی کننن غروب هم برشون میگردوندیم توی یه جعبه و می بردیمشون توی خونه ...
دیروز صدای یه جیغ اومد...
صدای مامان شوهرم از پایین اومد که مریم بدو یکی از خرگوشارو گربه برد...
دوتاشون تا مامان شوهری رفته بود توی حیاط رفته بودن زیر پاهاش پناه گرفته بودن ولی سومی رو گربه برده بود و صدای جیغ هم ماله اون بوده...
با هزار زحمت اون بیچاره رو روی لونه کبوترا پیدا کردیم با یه دسته شکسته و گردن زخمی...
یه کمی زخماش رو ضدعفونی کردیم و دستش رو شوهری اتل بست ولی اصلا تکون نمیخورد و گردنش رو کج گرفته بود...
تا اینکه امروز ظهر طفلی مرد اینقدر غصه خوردم...
حالا از ترس خودم اون دوتای دیگه رو نمی برم بیرون ولی شوهری حکم قتل گربهه رو صادر کرده ...
اخه ما گربه نداشتیم نمیدونم چطوری اومده بود توی حیاط طفلی خرگوش نازم...
گناه داشت اینقده کوشولو بود...
من تا حالا فکر میکردم فیس بوک به درد نمیخوره یه ادرس فیس بوک هم داشتم که اینقدر سراغش نرفتم تا نیست و نابود شد...
دیشب شوهری نشسته بود و داشت روی صفحه فیس بوکش یه کارایی میکرد منم نشستم کنارش و دیدم چقدر از دوستای قدیمش رو پیدا کرده و حسابی واسه خودشون حال میکنن...
منم حوس کردم یه صفحه واسه خودم ساختم و یه دوست عزیز دوران بچگیم رو پیدا کردم دوستی که کلاس پنجم ابتدایی از شهر ما رفتن هیچ وقت فکر نمی کردم دوباره ببینمش تا اینکه امروز خیلی راحت و ساده پیداش کردم...
اینقدر خوشحال شدم که نگو...
از اینکه شنیدم ازدواج کرده از اینکه هیچ تغییری نکرده از اینکه خود خودش بود...
هنوز هم همون دوست عزیز و مهربون خودم
خدایا ممنونم
فیس بوک جان ممنون
از این مورچه گنده ها دیدن؟؟؟؟از همین ها که اینقدر بزرگن که همه چیشون رو میشه دید؟
من از مورچه میترسم...
حیاط خونه هم پر از این مورچه ها...
اما امروز خونه ما پر شده بود از این مورچه ها...
الان با شوهری پای تلویزیون دراز کشیده بودیم داشتیم خیلی عشقولانه فیلم پیرانا ها رو میدیدیم منم توی کف این پیراناها که حمله میکنن یه هو دیدم یه دونه از همین مورچه راست راست داره روی متکای همسری راه میره و به من که تمام غروب خونه رو سم پاشی کردم دهن کجی میکنه...
منم جیغ کشیدم و به شوهری گفتم بیا اینطرف...
شوهری پاشد دید یه مورچه است با خیاله راحت موچه رو شوت کرد اونور و بعد با من که انتظار داشتم الان از این عمل غرور امیزم تقدیر به عمل بیاره
دعوا کرد و گفت مگه اژدها دیدی؟؟؟
منم با بغض گفتم داشت میرف تو گوشت خب...
الانم مظلومانه نشستم پای کامپیوتر تا شاید دلش به رحم بیاد و نازم رو بکشه...
الان دقیقا به همین زشتی و خوشمزگی ام...
اروم اروم داریم چیزای خانوم کوچولو رو میخریم
یه عالم لباسای کوچولو جورابای کوچولویی که از دو بند انگشت کوتاهتره
یه کالسکه ی قرمز سورمه ای...
یه دونه کریر...
شیشه شیر جهت اختیاط...
پیشبند...
ناخن گیر...
امروزم ظرف غذا و شونه و برس و ایینه و قاشق و چنگال و یه چاقو که فقط دکور و رسما اب رو هم نمیبره اینقدر ناز و قشنگن که هر روز میشینم همش رو باز میکنم و کلی ذوق میزنم فقط کاشکی این مامان شوهر خانومه از این حرف های لج درار نمیزد...
دیشب با شوهری رفتیم با کلی ذوق و شوق لباس بچه نگاه کردیم و یه پالتوی قرمز دخترونه انتخاب کردیم گفتیم بعدا بریم بخریم ... و خونه واسه مامان شوهره تعریف کردم خیلی خونسرد برگشته میگه شاید دخترم سلیقه تو رو نپسنده... اینقدر دلم شکست که حتی فرداش اسم اون پالتو رو هم نیاوردم ...
شوهری هم که اصلا به نظرش این حرفا ناراحت شدن نداره و عین خیالش نیست میگه مامانم شوخی میکنه ...
اره ارواح عمش...
اگر شوخی میکنه چرا گاهی اوقات میگه بچمو هروقت بخوام ازت میگیرم مخصوصا وقتایی که من لباسای نی نی رو بو میکنم میگم کی بکشه بوی تنش رو بگیره؟؟؟
کاش مامانم زنده بود تا مجبور نمی شدم اینجا زایمان کنم...
کاش عمه هام اینقدر خوب بودن که میشد واسه این کارا ازشون کمک گرفت یا حتی خودشون تعارف میکردن تا من از ته دلم خوشحال میشدم کاش خاله هام خودشون سرشون به نوه هاشون گرم نبود یا کاش حداقل یه مادربزرگ داشتم که واسم این کارو میکرد...
ولی نه اول و اخرش جای خالیه مامانمه که دیده میشه ...
مامانی کاش بودی ....
دلم واست خیلی تنگ شده...
از غصه دلم حتی واسه بابام هم زنگ نزدم این چند روزه میدونم زنگ بزنم گریم میگیره...
کاش مامانم زنده بود...
کاش...