یکی بود یکی نبود
همه قصه ها اینطوری شروع میشه.
بعد ...
نمیدونم!
یه خانواده خوشبخت توی یه شهر زندگی میکردن که یه اتفاق وحشتناک همه چیز رو خراب کرد شاید اون اتفاق از نظر خیلی ها چیز خیلی خاصی نباشه ولی از نظر دخترهای اون خونه وحشتناک بود مادر مهربون اون خونه دچار یه بیماریه سخت شده بود بیماری که گریبانگیر خیلی از مادرهاست .
سرطان سینه...
یه توده ی کوچیک که باعث میشه یه خونواده از هستی ساقط بشه یه زن اونقدر اسیب ببینه تا از یه کوه استوار به یه ویرونه بدل بشه.
باور کنید اون توده ی کوچیک تمام این کارا رو توی یه ماه میتونه انجام بده
گریه های شبانه...
دردهای زیاد...
غصه...
خستگی...
سرما...
ویرانی...
و خیلی بلاهای دیگه که میتونه سر یه خانواده بیاره...
بعد از جراحی تازه شروع میشه...
دردهای بعد از شیمی درمانی...
سرگیجه...
بی اشتهایی...
تهوع...
سردرد...
اما تحمل اینا یه کوه میخواد ...
یه پشتوانه بیشتر مردا نمیتونن تحمل کنن اما مرد این خونه تحمل کرد مث یه مرد پشت زنش ایستاد براش هر کاری کرد ...
بچه های اون خونه مادرشون رو تا همه جا همراهی کردن...
روزایی که مادر برای شیمی درمانی میرفت بچه ها با شوخی و خنده مادر و راهی میکردن بعد پشت در بسته خونه زار میزدن...
برای دیدن مادر به خودشون میرسیدن تا بهش روحیه بدن اما از تو ویران بودن...
تا اینکه همه چیز اروم شد برای چهار سال سرطان کنترل شد...
همه خدا رو شکر کردن اما این آرامش قبل از طوفان بود ...
ریه های آب اورده...
سرفه پشت سرفه...
پوست سیاه شده از شیمی درمانی و پرتو درمانی...
موهایی که قبل از رشد دوباره میریختند...
سرطان برگشت قوی تر از قبل اینبار رفت سراغ کبد...
اما این بار سخت تر بود باز هم درد ...
غصه های پدر...
برادری که غرورش اجازه گریه نمیداد...
دخترایی که دیگه جرآت نداشتن گریه هاشون رو ئاسه مادرشون ببرن مبادا ضعیف تر بشه...
و مادری که هر روز ویران میشد اما فکر میکرد بچه هاش میخندن ÷س همه چیز رو قبول دارن اما اون ظاهر قضیه بود...
و بعد از شش سال مقبله با سرطان مادر بالاخره برای همیشه آروم گرفت دیگه دردی نبود...
سرفه ها تموم شد...
مادر مثل فرشته ها به خواب ابدی رفت...
اما ...
بیمارستان...
یه کابوس واسه خونواده من ...
سرطان یه نفرین...
شیمی درمانی یه دشمن...
درد یه زهر...
مادرم رفت دردهاش تموم شد اما گریه های شبانه من موند واسه شوهری و خنده هام موند واسه پدرم و خواهر و برادرم...
همسرم صبورانه من رو در آغوش میگیره و گریه های منو به جون بخره تا اروم بشم شب های سختی که به یاد مادرم و به یاد آغوش گرمش و دستای مهربونش گریه کردم تا صبح و بعد حمید اومد تا بشه سنگ صبورم...
حمید آرامش شب های منه شب هایی که زجه میزنم و از خدا مادرم رو میخوام مادری که فقط چهل سالش بود و از این دنیا رفت مادری که حتی وقت نکرد دختر دبیرستانیش رو به کسی بسپاره مادری که شب قبل از فوتش از تورم گلو نمیدونست حرف بزنه و بی صدا در اوج درد مرد...
مادری که بعد از پنج سال هنوز داغش برای من که دختر بزرگ بودم تازه است...
خواهری که معصومانه اشک میریخت ...
جیغ نزدم...
زجه نزدم...
فریاد نکردم...
و هنوز باور ندارم که تونستم آروم بمونم...
...
...
یه مادر توی یه خونه همه چیزه
مادر تمام هستیه
نور یه خونست
نوری که ما توی خونمون نداریم
هنوز هم وقتی سر خاکش میرم باور ندارم که اون زیر خوابیده...
می دونم که هر لحظه شاهد و ناظر تمام اعمال منه ...
دوست دارم بهش بگم مامانی خیلی دوستت دارم...
بخاطر تمام بدی هام منو ببخش...
هنوز هم هر پنجشنبه چه اهواز باشم چه قصرشیرین واست حلوا درست میکنم و خیرات میکنم هرچند که تا حالا از حلواهام نخوردی ولی مطمئن باش خوشمزه است و آبروت رو نمی برم
مامانی خیلی دوست دارم...
خیلی وبلاگ قشنگی داری!جالبه!
ب وبلاگ منم سر بزن!
اشکم دراومد.
خدا صبرت بده.
منم مامانمو خیلی دوست دارم.
دعاکن سایش بالا سرم بمونه.
میدونم...
هیچکس جای مادر آدمو نمیگیره،اینو از گریه های شبونه و پنهونی مامانم واسه مامانش فهمیدم.
بابامم 20 سالش بود که سرطان لعنتی مادرشو ازش گرفت.
هنوز اعلامیه فوتشو داره و هرچندوقت یه بار نگاش میکنه و اشک تو چشماش جمع میشه.
وبلاگت قشنگه.
خودمونیه.
موفق باشی...
سلام عزیزم ممنون که به خونه کوچیکم سر زدی
ان شا الله که خدا پدر و مادرتو واست نگه داره
الهی که هزار ساله بشی عزیزم
سلام عزیزم خیلی متاثر شدم..خدا رحمتشون کنه..
منم اهوازیم
لینک میکنم با اجازه
سلام کل صفحه ی وبلاگت رو خوندم تا رسیدم به این پستت
خیلی سخته خدا بیامرزدشون
راستی عقد خواهرت هم مبارک
شاد باشی و موفق
مرسی گلم هم بابت تبریکت هم بابت همدردیت
واقعا دیوونه ای.
اون وقت چرا دیوونه ام؟
ruhe madaret shad ....darket mikonam
ممنون واقعا به این جمله اختیاج داشتم
Hmmmmm: ((((((((((((((((((....ame manam saratan dasht..kheili dard nakeee ....in gerye amonam nemide..hmmm
الهی گریه نکن
دیگه هیچوقت این چیزا رو ننویس هیچوقته هیچوقته هیچوقت
خاطرات دیگران خاطرات خودم و... همه را زنده کردی
اینجا واسه همینه که هم خوشی هام رو بنویسم هم غصه هام...
پس بهتره منم یه وبلاگ باز کنم وبنویسم
اما خب بعده چهار ماه دیگه باید بسپارمش به یکی دیگه
چرا؟؟؟
نیتونم بگم
خیلی بغضم گرفت این پستو خوندم. آخه چرا؟ سرطان سینه که این روزا درمانش خیلی راحت شده...خدا روح مادرتو در آرامش نگه داره...مطمئنم که اون الان بین شماس و داره باهاتون زندگی میکنه..پس شاد باشید و ناراحتش نکنید.
ache madare man mohkele kabedi peida kard