این چند وقته خیلی دلم میخواست بنویسم ولی سرمون خیلی شلوغ بود .
خواهر شوهری از اهواز اومده بود با گل پسر ناز و تپل و رودارش حسابی مشغول بچه داری بودم آخه تازه راه افتاده و حسابی شیطونه از دستش فقط خودمون رو با میخ به دیوار وصل نکردیم.
هر چقدر از بامزگیهاش بگم کم گفتم ...
بعد برادر شوهرام اینجا بودن و خواهر شوهر بزرگم ...
دیروزم که عمه شوهری و دختراش واسه ناهار خونمون بودن من از صبح با سر درد بیدار شدم و افتادم رو دور غذا درست کردن هرچند که شوهری یه حال اساسی بهم داد و قبل از بیدار شدن من از خواب تمام خونه رو واسم تمیز کرده بود دیگه وقت شوهر کردنشه ...
شده یه کدبانو نمیدونین چه برقی انداخته بود به خونه اینقدر حال کردم که نگو ...
راستی سلام...
گفتم بر میگردم میام مینویسم میام حرف میزنم کلی درد و دل دارم کلی
از این ویروس جدیده گرفتم تمام اتخوان های محترممان درد میکند و به زور از زیر زدن آمپول شانه خالی کردیم
میام خیلی زود شاید فردا
من عاشق بچه هام حالا میام میگم براتون
دلم واسه همتون تنگ شده بود خیلی دوستون دارم دوست جونای گلم
سلام دوست جونا گلم داداشم اینجاست من تو دلم عروسیه آی خوشحالم که اینجاست هر چند جای بابام خالیه ولی خوب با داداشه حال میکنیم
شوهری اینقده خوشحاله چون تا حالا از خونواده من کسی نیومده خونمون اینجا شوهری دلش غنج میره آی تند تند میبره این داداشیه منو میگردونه آی تند تند واسش کباب درست میکنه که داداشیه من فکر کنم از ذوقش حالا حالا ها اینجا موندگار بشه
این قیافه شوهریه بخاطر اومدن داداشیه من
این قیافه داداشیه وقتی شوهری واسش کباب میاره
این داداشیه وقتی با شوهری میره بیرون
اینم منم چون رابطه ی شوهری با خونواده ی من خوبه و عاشقشونه
البته منم خونواده شوهری رو خیلی دوست دارم
من وقتی با مای برادر شوهرامم
و این منم وقتی با ثنا خواهرزاده شوهری میرم بیرون
من دو تا برادر شوهر دارم که سنشون تو مایه های سی و هشت و چهل ساله و این دو تا از شوهری من بزرگترن ولی مجرد هستن
این مامان شوهر منم هر کاری میکنه این دو تا زن نمی گیرن اینقدر دخی های خوشگل واسشون پیدا می کنهولی خب این مای برادر شوهر های من زن بگیر نیستن...
امروز که با مامان شوهر و بابا شوهرم بیرون بودیم به این نتیجه رسیدم که بهتره زن بگیرن و گرنه بابا شوهرم خیلی بی ادب تر میشه
این مکالمه من و مامان شوهر و بابا شوهرم توی ماشین:
بابا شوهر: این دو تا پسر تو خواجه ان
من:
مامان شوهرم:معلومه وقتی این سنت باشه و نگی زن میخوام یعنی خواجه ای دیگه
من:
بابا شوهر:مگر اینکه در خفا آن کار دیگر میکنند!!؟
من:
مامان شوهر: بعید نیست حتما!!
من:
بابا شوهر: وگرنه یه پسر چهل ساله وقتی شغل داره و حقوق چرا زن نخواد!!!
مامان شوهر:اگر در خفاست خب بیان علنی کنن میریم خواستگاری!!!
من:
بابا شوهر:خب اخه هزار دردو مرض میگیرن خب!!
من:
مامان شوهرم:معلومه!!
من:
بابا شوهر: خب ایدز میگیرن خب!!
من:
و بعد از این مکالمه بابا شوهرم خیلی خونسرد ماشین رو نگه داشت و مامان شوهرم پیاده شد و
خیلی خونسرد گفت مریم جان بیا بریم یه کم انار بگیریم امشب مهمون داریم...
و من: ؟؟؟!!!
و من هنوز دارم به این فکر میکنم که آیا من با این هیکل تپلم در مدت رد و بدل شدن این مکالمه قشنگ دیده نشدم آیا؟یا اینکه بابا شوهر و مامان شوهرم اینقدر کول شدن که این حرف هارو راجع به گل پسراشون جلوی روی من می زنن؟؟؟
و من از غروب تا همین الآن اینطوری هستم
راستی یه چیزی یعنی این برادر شوهرای من اینقدر خنگن بلد نباشن بد ایدز بگیرن خب واقعا برام سوال شد چرا اینقدر بچه رو اذیت می کنین ؟؟؟؟
من این حرف ها خیلی واسم سنگین بود اگه امشب کابوس ببینم یا جام رو خیس کنم کی جوابگو؟
واقعا اصلن چرا؟؟؟؟؟خب یکی به من کمک کنه الان؟؟؟؟من دارم غم باد میگیرم یعنی من دیده نشدم؟با این هیکل و هیبت آیا؟خدایا آخه چرا؟ الان چون نادیده گرفته شدم واقعا ناراحتم خب دیگه؟؟؟؟واقعا بهم فشار اومده تا حالا اینقدر نادیده گرفته نشده بودم!!!!!!
الان یهویی بغضم ترکید
شوهری خواب بود و منم اروم خزیدم توی بغلش و گریه کردم و اونم که از گریه بدش میاد گفت گریه نداریم !!!!!
با گریه گفتم میشه یه کاری کنی واسه شب یلدا اهواز باشیم؟!!
خب چی کار کنم اخه بابام رو میشناسم میدونم شب یلدا یه عالم خوراکی میخره و ته دلش آرزو میکنه کاش من و حمید اهواز بودیم که همه دور هم باشیم خب بعدش یهویی بغضم ترکید...
میشه واسم دعا کنین؟که یه جوری شب یلدا یا من و شوهری اهواز باشیم یا بابام یه جوری اینجا باشه خب دلم واسش تنگ شده هر چند خیلی وقت نیست که اهواز بودم ولی خب چی کار کنم خیلی باباییم...
بخدا اگه شب یلدا اهواز باشم اینقده خوشحال میشم که نگو باور کنین
میدونم شوهری اینقدر گیج خواب بود که وقتی بیدار شه اصلا یادش نمیاد بیدارش کردم ...
ولی میدونم که میدونه تو دلم چی میگذره
واسم دعا کنین
راستی نخندین چرا این همه اسمایلی گذاشتم
اخه تازه یاد گرفتم از کجا بیارمشون اینقده خوبه
راستی واسه کوچولوی یکی از تو دوستام دعا کنین خودمم دقیقا نمیدونم چی شده منتظره جواب آزمایش هستن ولی دعا کنین
اصلا نمیخواد واسه اهواز رفتن من دعا کنین فراموشش کنین یونا کوچولو مهم تره توروخدا واسش دعا کنین خیلی نگرانم تا حالا ندیدمش فقط مامانش تو وبلاگش ازش گفته ولی لطفا واسش دعا کنین خیلی بچه اس همش دو سه سالشه
یادتون نره
التماس دعا
راز راه
رفتن است
راز رودخانه
پل
راز آسمان
ستاره است
راز خاک
گل
راز اشک ها
چکیدن است
راز بال ها
پریدن است
راز صبح
آفتاب
رازهای واقعی
راز های برملاست
مثل روز،روشن است
راز این جهان خداست
باز هم از عرفان نظر آهاری
یادتونه بچه بودیم نذری ها بوی بهتری داشت؟
یادتونه اون موقع هنوز این ظرفهای یه بار مصرف هنوز نیومده بود وقتی نذری می بردیم باید وامیستادیم پشت در تا ظرف رو واسمون بیارن چقدر حرص میخوردم وقتی ظرف رو کثیف واسم میاوردن کلی خوشحال می شدم وقتی ظرف پر بود حالا یه شاخه گل چند تا شیرینی و شکلات یا یه شاخه نبات یا هر چیز دیگه ای ولی از همه بیشتر وقتی عصبانی میشدم که کلی پشت در معطل میشدم بعد بشقاب رو واسم خالی میاوردن اینقدر ناراحت میشدم اخه با اون پاهای کوچولوم تمام کوچه رو نذری میدادم انتظار داشتم یه فکری به حالم بکنن مامانم همیشه میگفت بزار داداشت ببره میگفتم نه خودم!! اخه اون ظرف پرا خیلی باحال بود...
یه سال از عصری شروع کردم به پخش کردن نذری تا شب طول کشید شاید نه یا ده سالم بود دیگه کارم تموم شده بود داشتم با سینی خالی که پر از ظرفای خالی بود بر میگشتم خونه که یکی از دخترای همسایه که پنج سالش بود با یه کاسه دم در حیاط ایستاده بود اسمش نیلوفر بود یه سال قبلش دستش رفته بود تو چرخ گوشت دختر نازی بود همه بچه های کوچه دوستش داشتن کاسه رو گرفت جلوم گفتم ماله منه با سر گفت اره توی کاسه پر بود از توت سیاه فکر کنم بهش میگن شاه توت مامانش از تو حیاط داد زد و گفت مریم جان خودش واست چیده قبول کن ...
هیچوقت اون سال نذری دادن رو فراموش نمیکنم اخه اون توت ها خیلی مزه داد یادمه چقدر حالم گرفته بود که ظرفام خالیه حالا واسه همین هرکی با ظرف یه بارمصرف واسم نذری میاره بهش میگم صبر کنه هر چی دم دستم باشه بهش میدم ته دلم میگم شاید اونم مثل من دلش میخواد یه چیزی بگیره شاید با این کار فکر کنه حاجتش رو گرفته نمیدونم
نمیدونم از این حرفا به کجا میخوام برسم ولی اینو میدونم وقتی یه بچه واستون نذری میاره دست خالی برش نگردونین شاید دلش بشکنه مثل من!!!
اخ که چقدر دلم اون نذری های بچگی رو میخواد اون موقع ها که مامانم نذری میپخت و من به زور راضیش میکردم تا تقسیمش کنم
دلم مامانم رو میخواد با اون لباسای خوشبوش که که وقتی نذری می پخت سر تا پاش بوی خوبی میگرفت بوی گلاب نبود بوی زعفرون نبود یه بوی خوبی شاید بوی بهشت ...
الان دیگه نذری ها بوی اون موقع رو نمیده ...
متوجه شدین؟؟
دلم مامانم رو میخواد که وقتی کارم تموم میشد میرسیدم خونه کلی ازم تشکر میکرد و میگفت و الهی عاقبت بخیر بشی مطمئنم به ارزوش رسیده ولی کاش بود و میدید...
کاش بود و منو میدید که به جاش پای اجاق می ایستم و نذری میپزم مثل مال مامانم نمیشه ولی خوب نذرشو ادا میکنم...
تازه حالا دیگه هم خودم میپزمش هم خودم تقسیمش میکنم ولی دیگه هیچ کس نیست که واسم دعا کنه ...
یادتون نره اون بچه حتی اگه با ظرف یه بار مصرف اومد نگهش دارین حتی اگه شده چند تیکه نبات بهش بدین مطمئن باشین خوشحال میشه البته اگه با دله پاک اومده باشه واسه نذری دادن...
فکر کنین همون مریم تپل مپل با مانتو شلوار کرمی یه روسریه سیاه واساده جلوی در یادتون نره...
سلام خوبم میام دوباره
گفته بودم درگیر تعمیرات خونه ایم داره تموم میشه میام یه چیزایی تو دلم هست باید بنویسم نمیدونم شاید تو ذهنم ولی میام باور کنین از دوریه منم کسی خودکشی نکنه لطفا
میدونم کشته مرده زیاد دارم ارواح عمه ام
تا شوهری چیزی میگه گریه می کنم با اینکه میدونم همش شوخیه
اشکم اومده در مشکم
دست خودم نیست همش گریه میکنم چرا ؟
دلم میخواد برم تو یه روضه بشینم و حسابی گریه کنم ولی اینجا انگار هیچ کس برنامه نداره از هیچ خونه ای صدای نوحه نمیاد!!!
فقط شبا تو خیابون مردم زنجیر میزنن توی یه شهر به این کوچیکی چهار تا هیئت هست ولی تو هر کدوم سر جمع ۳۰ تا ادم نمیاد دلم یه عزاداریه حسابی میخواد یه سنج و دمام
یه عالم صدای عزاداری!!!!
دلم میخواد الان اهواز بودم تا میرفتم عزاداری ...
دلم واسه گریه برای امام حسین تنگ شده
میخوام صدا بزنم یا اباعبدالله
خدایا صدامو میشنوی به کمکت احتیاج دارم
دلم گرفته خودت یه مجلس بهم نشون بده تا حسابی توش خودم رو سبک کنم