من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم

خبر !خبر!

اول اینکه این اقای نامرد اینترنت فروش پورتمون رو بی اجازه فروخته بود کلی طول کشید تا وصل شد... 

دیگه اینکه از اینکه هربار بعد از کلی تاخیر میام و می بینم یه عالم کامنت دارم که همه نگرانه نبودن منن کلی ذوق مرگ میشم ... 

و سوم اینکه جورابای نی نی گلم صورتیه...

همینطوری...

دیدین وقتی توی یه جشن یا یه برنامه که کلی ادم نشسته وقتی میگن صلوات این کوچولوها از ته دل و با تمام قوا فریاد می کشن و صلوات میفرستن دیدین تا وقتی که اخرین نفر صلواتش تموم نشده اینا کشش میدن تا اخری تموم بشه... 

چه حسی بهتون دست میده؟چی فکر میکنین اون لحظه؟اصلا تا حالا توجه کردین؟؟؟ 

میدونین با این کارشون مخصوصا وقتی او عجل فرجهم رو میگن انگار تمام فرشته ها ایستادن تا واسشون آمین بگن ... 

نمیدونم چرا ولی هروقت یه بچه با صدای بلند صلوات میفرسته یه همچین حسه قشنگی میاد سراغم و دلم بدجوری میلرزه شماهاچی؟؟؟ 

گلاب به روتون...

تا حالا شده از شدت جیش تو چشمات اب جمع بشه؟؟؟؟ 

خب من از وقتی نی نی دار شدم از بیست و چهارساعت شبانه روز بیست و پنج ساعتش توی چشمام اکواریومه!!!!!! 

تاحالا شده از شدت گرما دلت نخواد بری بیرون؟؟؟؟ 

اینجا اینقدر بیرون گرمه و توی خونه خنک که اگر بری بیرون و برگردی توی خونه ترک میخوری!!!! 

حالا با این حساب بگید تکلیف من ننه مرده چیه؟؟؟؟؟ اخه دستشویی توی حیاطه!!!!

که هم گرمه هم از شدت جیش همه جا رو روی اب میبینم...

گاهی...

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!


لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

تموم شد

بالاخره این اسباب کشی تموم شد 

ما یعنی من و خواهرم و پدرم و برادرم اون محله رو ترک کردیم 

اومدیم اینجا ...کجا؟؟؟ 

اون محله ای که خواهرم توش راه رفتن یاد گرفت من برای اولین بار مدرسه رفتم محله ای که تمام روزای قشنگ بچگیمون توش خلاصه می شد... 

و الان که من ۲۶ سالمه اونجا رو ول کردیم اومدیم اینجا اونجا یه کنطقه سازمانی بود بابام قبل از عید بازنشست شد ماهم اون خونه رو تحویل دادیم اومدیم اینجا نمیدونم چه جوریه خوبه یا بد ولی خب دیگه جاییه که قراره از این به بعد پدرم اینجا زندگی کنه پس خیلی دوستش دارم... 

شوهری اومد و خیلی کارها رو انجام داد کمک پدرم و برادرم و امروز رفت ... 

اما بگم از شوهر خواهرم که دست =به سیاه و سفید نزد خیر سرش پسر داییمه اما هیچ کاری نکرد... 

روز اسباب کشی یه ساعت اومد و بعد رفت بعدش هم دیگه نیومد تا امروز که دیگه همه چی تموم شد یعنی اخرین اتاق هم چیده شد... 

خداییش وظیفه اش نبود ولی ادمی که این همه ماهه داماد این خونست اصلا نه مگه خونه عمه مرحومت نیست و به قول خودتون  این عمتون از همه عزیز تر نبود؟؟؟ 

ایناش به کنار ما از کسی توقع نداشتیم ولی خداییش کسی ازمون سارغی نگرفت نه عمه هام که اینقدر حرص داداششون رو میخورن به قول خودشون مه خاله هام و نه دایی هام البته خداییش زن دایی بزرگم روز اسباب کشی واسمون ناهار فرستاد ولی بقیه چی خداقل یه زنگ میزدین تامردا بفهمین مرده ایم با زنده؟؟؟؟ 

حالا همه اینا به کنار... 

بابام بهم فعلا پونصد تومن داده تا واسه نی نی خرید کنم و گفته هرچی هم خریدی بگو تا پولش رو بدم 

البته شوهری تهدید کرده و گفته حق نداری پول بگیری بابات از اول زندگیمون کم بهمون پول نداده که حالا واسه جزغله نی نی هم باید بنده خدا پول بده ولی من میدونم بابام خودش دوست داره پول بده خب ولی جدای از این حرفها بابام بهترین بابای دنیاست همیشه به فکر همه چی هست به قول شوهری بابام علم غیب داره خیلی اوقات ما لنگ پول بودیم بابام به موقع بدون اینکه حرف بزنیم بهمون پول رسونده نمیدونم چه طوری ولی خدا هیچوقت سایه محبتش رو از سر ما کم نکنه  

پدر شوهرمم همینطور بازنشستست ولی از اول زندگیمون واسه من و شوهری کم نذاشته قسط وام ازدواجمون رو که میده و تا چند ماهه دیگه تموم میشه گفته بعد از تموم شدنه اون قسط میخواد قسط های تاکسیمون رو پرداخت کنه تا ما فقط وام بانک مسکن رو بدیم 

خداییش شاید هرکی بشنوه میگه چون پول میدن میگی ولی اصلا اینطوری نیست واقعا محبتشون رو از جون و دلی حس میکنم که میگم هدوشون رو خیلی دوست دارم.... 

خدا همه ی پدرا رو واسه دختراشون و همه پدرشوهرارو واسه عروساشون نگه داره...

شوهر بد قول

امروز صبح ساعت ۹ به شوهری زنگ زدم میگه دارم کارام رو میکنم که بیام اهواز 

الان ساعت دو شده موبایلش خاموشه به همراهه خواهرش زنگ زدم میگه دو ساعت پیش به من گفته حاضر باش بریم اهواز ولی هنوز نیومده 

از دست این شوهری شیطونه میگه برم بگیرم بخوابم واسه شب هم که میخواد بیاد شام درست نکنم تا گشنه بمونه پسر بد... 

راستی به احتمال خیلی زیاد اسم نی نی رو قراره بزاریم پارسا البته معلوم نیست جنسیتش چیه چون اسم پسر رو قرار بوده من انتخاب کنم من گفتم پارسا البته میخواستم بزارم مانی ولی بابام گفت مانی هیچ معنای خاصی نداره منم گفتم میزارم پارسا 

اسم دختر رو قراره شوهری انتخاب کنه حالا تا ببینیم چی میگه...

تربیت دایی

این همسر ما یه خواهرزاده داره که دو سالشه این کوچولو که اسمش ایلیاست فوق العاده شیطون و پرسروصداست  

و من و همسری بی اندازه دوستش داریم 

 این ایلیا خان جدیدا یاد گرفت از هرجا که حرصش میگیره مامانش که خواهر شوهر ما باشه رو گاز بگیره... 

دیشب زنگ زدم به همسری می بینم با صدای بلند داره میخنده و میگه نه تو پسرخوبی هستی مامان رو گاز نمیگیری و صدای جیغ خواهر شوهر ماست که میره هوا.... 

بله دیگه شوهری ما به ایلیا یاد داده وقتی بهش بگه پسر خوب ایلیا باید بپره بره مامانش رو گاز بگیره بعد بیاد تو بغل داییش غش غش با هم بخندن  

شاید یه کوچولو این خواهر شوهرم حقش باشه که ایلیا گازش بگیره اخه زیاد زخم زبون میزنه  

یه دونه بابا بزرگ نگران

من صبح البته همچین هم صبح نبود ساعت یازده از خواب بیدار شدم و توی دستشویی دارم به سهمیه عق زدنم میرسم که بابا با نگرانی اومده پشت در دستشویی و تند تند میزنه به در و میگه: 

مریم خوبی؟بچه ات خوبه؟کمک نمیخوای؟ 

من یک ساعت بعد توی اشپزخونه دارم از کابینتی که بالا سر مایکروفر در حاله کاره ظرف در میارم و هی شیکمم محکمتر میچسبه به مایکروفر... بابام با عصبانیت کشتی بچه رو بیا اینور امواج مایکرو واسش خوب نیست!!! 

من دو ساعت بعد دارم با سرعت روی پاستام سس فلفل میریزم و دست بردارم نیستم که بابام با عصبانیت میگه: حالا اینقدر فلفل بخور تا بچه عین این افریقایی ها سیاه بشه!!!! 

من یک ربع بعد خم شدم روی یه کارتن و دارم روشو چسبکاری میکنم تا داداشی ببره بزاره قاطیه وسایلی که بسته بندی شده...بابام با عصبانیت: شیکستی گردنشو صاف واستا!!!!! 

من دوباره نیم ساعت بعد دارم کنار اجاق گاز واسه شام پیاز داغ درست میکنم و خواهری داره گوشت تیکه میکنه...بابام با عصبانیت مریم بچه سوخت بیا اینطرف وایسا!!!! 

و همینطور الان یه هفته است که بابام داره از دست من و نی نیه تو شیکمم حرص میخوره تا دیگه چند دقیقه پیش برگشته میگه:مریم بابا دیگه تا بچت دنیا نیومده بدون شوهرت اینجا نیا!!!! 

من:چرا اونوقت؟ 

بابایی:اخه من باید هی حرص کارای تو رو بخورم... 

من درحالی که دارم گیسهامو از توی سرم میکنم:یعنی فرق گذاشتن تا چه حد؟ خب لب بود که دندون اومد!!!هنوز نیومده از من عزیزتره...بخدا دارین یه کاری می کنین خودکشی کنم... 

بابام با خنده:بزار نی نی دنیا بیاد بعد... 

اخه ادم چی بگه؟؟؟؟ 

اخه چرا نوه رو بیشتر از خودت دوست دارن اخه چرا؟؟؟؟

تنهایی

همتون تنهایید 

همراه اول مثل سگ دروغ میگه  

ایرانسل 

خیلی از این اس ام اس خوشم میاد...

خومانیم!!!

روزای اولی که توی قصر شیرین زندگی میکردم هروقت کسی میومد پشت در و من ایفون رو برمیداشتم در جواب سوال من که میپرسیدم کیه؟ 

طرف جواب میداد خومانیم!!! 

  واقعا برام عجیب بود تا اینکه یه بار عمه شوهرم پشت در بود و گفت خومانیم! 

وقتی اومد تو ؛من با خنده گفتم خب یه ادم غریبه هم میتونه بیاد پشت در و بگه خومانیم خب باید خودتون رو معرفی کنید... 

با خنده و یه دل صاف گفت :اینجا دست خودشون نیست وفتی در خونه یه اشنا رو میزنن میگن خومانیم خیالت راحت یه غریبه نمی گه... 

اخه من چی کار کنم خب... اینجور وقتا یاده این میوفتم:

واقعا واسه آیفون (دربازکن) توی ایران فرهنگ سازی نشد. می پرسی کیه؟ میگه بازکن، خوب برادر من دارم سوال ازت می پرسم قشنگ گوش کن و پاسخ مناسب بده!