روی شکم روی زمین دراز کشیده و داره تلاش میکنه سیبی رو که دستش دادم گاز بزنه اما با اون دوتا دندون نصفه نیمه و دهن کوچولو غیر ممکنه و بالاخره سیب از دستش قل میخوره و میره پیش پای بابابزرگ سرش رو بلند میکنه و میگه:ادا...
پدرم با لبخند میگه:چی شد بابایی ؟سیبت از دستت در رفت؟و اروم با دست سیب رو به طرفش هل میده ...
اینبار محکمتر تلاش میکنه ولی بازهم بیفایده است و اینبار سیب دورتر میره و فسقلی جیغ میکشه....
خاله به کمکش میاد و میگه:قربونت برم اون دیگه کثیفه بیابریم بشوریمش بعد رندش کنیم بعد تو بخوریش باشه؟
و اون فسقلی میفهمه که بالاخره یکی به دادش رسیده چون دهنش رو محکم بازو بسته میکنه و سرش رو باارامش روی شونه خالش میزاره تا خاله بهش سیب بده
نوه یه خونه بودن خیلی خوبه مثل ریحانه همه فکرشن برادرم با زبون روزه توی این گرما میاد خونه و عوض له له زدن از تشنگی و دراز کشیدن زیر کولر کاری که همیشه میکرد تو تابستون وقتی روزه بود میادو این جوجه رو شونه اش میزاره دورتادور خونه میچرخونه و باهاش بازی میکنه....
بابام شب ها هزار بار بیدار میشه و میاد بالا سرش و پتوش رو مرتب میکنه تو خواب وقتی گریه میکنه قبل از من خواهرم بالای سرشه...
این وسط فقط جای مادرم خالیه تا ....
akheh janam khoda behetoon bebakhsheh azezam