نه بابا این بلاگ اسکای جدید هم بد نیست غیر از اینکه قالب قبلیم رو که خیلی دوست داشتم گم کرده دیگه مشکلی ندارم تازه با قبلی اگر بلد نبودم عکس بزارم بااین یکی حتی نمیدونم از کجا باید اقدام کنم دیگه اینکه دمای هواهام هم پریده خب دوستشون داشتم....
درکل این مشکلات کوچیک نباشه من هیچ مشکلی بااین بلاگ اسکای جدید ندارم ...
ببین بلاگ اسکای جان من سه روز بهت مهلت میدم قالب قبلیم رو دادی که دادی اگر پس ندادی جوری چکت میزنم که یکی از من بخوری ده تا از قصاب سر کوچمون که سیبیلاش خیلی گندست و ترسناکه...
دختر داییم میگه:
خدا وقتی چشمای ریحانه رو افرید نگاه کرد دید خیلی درشته واسه همین دوتا فرشته صدا زد و بهشون گفت گوشه های چشم این کوچولو نگه دارید تا چشماش نیوفته واسه همینه که چشماش عین چشمای ژاپنی ها رو به پایینه....
الهی مامانی قربونه خودت و چشمات بره
داداشم سینی غذاش رو اورده که غذا بخوره ریحانه اول یکم باغصه نگاه میکنه و بعد رو به من دهنش رو باز میکنه بغلش میکنم و میبرمش توی اشپزخونه از غذایی که ظهر واسش درست کردم گرم میکنم و بهش میدم....
بابام یه ظرف هندوانه میاره که بخوره ریحانه باغصه نگاه میکنه خب مسلم که یه ذره هندونه بهش میدیم...
خواهرم یه الو دستش میگیره که بخوره و ریحانه ....
من دارم چای میخورم و ریحانه...
شوهر خواهرم تخمه میخوره و ریحانه...
داداشم شربت ابلیمو میخوره و ریحانه...
خواهرم اب میخوره و ریحانه....
بابام شکلات میخوره و ریحانه...
این فسقلی هرکی هرچی میخوره میخواد تازه همچین اون چشمای سیاه و درشتش رو عین چشمای این گربه چکمه پوش تو شرک معصوم میکنه که ادم حاضره بمیره اما هرطوریه اون چیزی رو که میخوره به ریحانه هم بده...
ریحانه خانوم هم حتی اگر سم دست کسی باشه دهنش رو باز میکنه و میخواد ...
خدایا چی کارش کنیم ابرومون میره هرکی ندونه فکر میکنه ما به این هیچی نمیدیم...
خواهرت میخواد یه مانتو بخره و ازت میخواد همراهش بری وتوهم میگی که شاید منم یکی خریدم و تو جوجه رو زیر بغلت میزنی و همراهش میری و از مغازه سوم یه مانتوی کرم رنگ و ساده میگیری اماخواهر جوون ...از تو دهتا مغازه اول هیچی نمی پسنده پونزده تا مغازه هرکدوم چندتا مانتو دارن که یکیش مدلش ایراد داره جنسش خوبه یکیش چاقش میکنه ولی مدلش خوبه یکیش قدش رو کوتاه میکنه ویکی خیلی لاغرش میکنه یکی سایزشون جور نیست یکی اصلا تموم شده و تا هفته دیگه واسشون میرسه... و خواهر شما با هزار زحمت بالاخره یه مانتو باب مبلش انتخاب میکنه که تازه بره و پرو کنه میره داخل اتاق پرو بعد از ده دقیقه در و باز میکنه و با دماغ اویزون میگه که دوستش نداره خانوم فروشنده به دادت میرسه و می گه وای انگار به تن شما دوختن خواهر جون دهن کج میکنه و میگه دارین مسخره ام میکنین و با غصه زیاد شاهد بسته شدن در پرو عوض کردن لباس خانوم میشین و میاد بیرون در حالی که با اخم میگه میخواد باز هم توی بازار بگرده وشما خسته از این همه بازار گردی به دنبالش راه میوفتین...
جوجه کوچولو خوشحال از اینکه بیرون خونست تو بغل شما با دیدن ادمها ذوق میزنه
بالاخره توی هزارمین مغازه یه مانتو پیدا میشه که هم خواهری میپسنده هم با معیارهای شوهر خواهری جور در میاد خوشحال و خندون مانتو رو میخرین و میاین خونه اما....
توی خونه خواهری مانتو رو برای هزارمین دفعه پرو میکنه و بالاخره میگه زیاد دوستش ندارم اما شما دیگه از کوره در میرین و این مریم توپولیه که میتازه....
ـ:بیخود دوستش نداری من و با این بچه سرتاسر شهر چرخوندی که که تازه بگی ازش خوشت نمیاد تو بیخود میکنی واسه مهمونیه فردا شب هم همین مانتو رو تنت میکنی یعنی چی سه روز این مانتو رو خریده بیست وچهار ساعته داره پروش میکنه خب خواهر من معلومه دلت رو میزنه بسه دیگه....
و خواهر به ارومی مانتورو ازتنش در میاره و میگه میدونین کم کم دارم به این نتیجه میرسم برعکس مانتو های دیگم من رو خیلی لاغرتر نشون میده...
داداشی میگه:اصلا این مانتو یه جور دیگه قدت رو بلند میکنه...
بابایی میگه:خیلی هم پوشیده است....
شوهر خواهری میگه:میدونی چیه به نظرم بریم یه رنگ دیگشم بگیر....
و اینطوریه که مریم توپولی باعث میشه خواهری اون مانتو رو بپوشه و صداش هم در نیاد...
خب خواهر من میری خرید کفر همراهت رو درنیار دیگه خب اینبار این کارو بکنی وسط خیابون خودم رو پرت میکنم جلوی ماشین....(بین خودمون باشه هر بار این رو میگم و هربار خواهری همین کار رو میکنه و من هربار سالم باهاش برمیگردم خونه...)
این بود گزارش خرید مانتوی خواهر خانومی...
نیمه های شب...
خونه دایی شوهرت مهمونی...
کوچولوی شیرینت خوابیده....
همسرت کنارت اروم گرفته و بهت قول داده هفته دیگه تورو میبره اهواز پیش خونوادت...
اینقدر ارومی که از این ارامش لذت میبری...
اصلا برات مهم نیست توی دنیا چی میگذره...
مهم اینه که تو خوشبختی...
حتی اگر یکی دوتا قسط خونه عقب باشی...
تو خوشبختی حتی اگر نمیدونی واسه عروسی که بیست روزه دیگست چی بپوشی...
توخوشبختی حتی اگراز کار روزانه خسته باشی...
تو یه خانواده داری و ارامش و همینطور یه سرپناه پس این از همه چیز بهتره ...
خوشبختی یعنی تو ...دخترت...همسرت و خانوادهاتون
روی شکم روی زمین دراز کشیده و داره تلاش میکنه سیبی رو که دستش دادم گاز بزنه اما با اون دوتا دندون نصفه نیمه و دهن کوچولو غیر ممکنه و بالاخره سیب از دستش قل میخوره و میره پیش پای بابابزرگ سرش رو بلند میکنه و میگه:ادا...
پدرم با لبخند میگه:چی شد بابایی ؟سیبت از دستت در رفت؟و اروم با دست سیب رو به طرفش هل میده ...
اینبار محکمتر تلاش میکنه ولی بازهم بیفایده است و اینبار سیب دورتر میره و فسقلی جیغ میکشه....
خاله به کمکش میاد و میگه:قربونت برم اون دیگه کثیفه بیابریم بشوریمش بعد رندش کنیم بعد تو بخوریش باشه؟
و اون فسقلی میفهمه که بالاخره یکی به دادش رسیده چون دهنش رو محکم بازو بسته میکنه و سرش رو باارامش روی شونه خالش میزاره تا خاله بهش سیب بده
نوه یه خونه بودن خیلی خوبه مثل ریحانه همه فکرشن برادرم با زبون روزه توی این گرما میاد خونه و عوض له له زدن از تشنگی و دراز کشیدن زیر کولر کاری که همیشه میکرد تو تابستون وقتی روزه بود میادو این جوجه رو شونه اش میزاره دورتادور خونه میچرخونه و باهاش بازی میکنه....
بابام شب ها هزار بار بیدار میشه و میاد بالا سرش و پتوش رو مرتب میکنه تو خواب وقتی گریه میکنه قبل از من خواهرم بالای سرشه...
این وسط فقط جای مادرم خالیه تا ....
ازوقتی شکل و قیافه بلاگ اسکای عوض شده دیگه حسش نیست بیام بنویسم تازه چندتااز حروف مهمه کیبورد هم پاک شده یکمی دیگه تنبلی میکنم و پیازداغ این ماجرا هم نی نی گولوی خودمه که اینقدر شیطون و پرسروصدا شده که نگو...
یک لحظه هم تنهایی رو تحمل نمیکنه وقتی هم همرام میاد پای کامپیوتر واسه همه چی حمله میکنه...اصلا جونوری شده واسه خودش ...
اینا همه باهم باعث میشه که من تنبلی کنم واسه نوشتن و از اونجایی که از این گوشی گرونا ندارم که باهاش اپ کنم به قول بعضیااااااا....
مجبورم شبایی که خوابم نمیبره توی یادداشت گوشیم پست هام رو بنویسم و با بلوتوث بفرستم تو کامپیوتر و کپی کنم توی وبلاگ...
خدایا این پیشرفت هارو از ما نگیر...
بزن اون دست قشنگه رو....
همزمان با من توی بیمارستان چهارده تا زن دیگه هم زایمان کردن که دو تای اونا پسر و بقیه دختر بودن اما دوتا از این اقا پسرا دختر از اب در اومدن خیلی باحال بود...
قبل از اینکه وارد بخش بشم یه خانومی عین من باردار بود و همزمان با من اومد تو به هردومون لباس دادن و گفتن عوض کنین از اونجا که هردومون برعکس خانومهای دیگه بدون هیچ دردی رفته بودیم سرخوش بودیم و سرحال و با هم دوست شدیم...
بهم گفت که بچه اش پسره و بچه ی قبلیش هم دختره و خیلی خوشحاله که حالا هم یه دختر داره هم یه پسر...
خلاصه ما رو فرستادن روی دو تا تخت دور از هم و دکتر بهمون سرم زدن و نی نی من دنیا اومد و من رو برد اتاق ریکاوری که نزدیک اتاق زایمان بود و ریحانه رو بعد از اینکه به دستش دستبند اسم زدن و تمیز کردن دادن به عمه اش توی بخش زنان...
من توی ریکاوری بودم که از دم در اتاق دوستم رو دیدم که رفت سمت اتاق زایمان...
بین خواب و بیداری بودم که صدای دکتر رو شنیدم که اسم دوستم رو صدا زد و بهش گفت:ببین تو هم بچه ات دختره...
تا هنوز نافش رو نبریدم ببین که دختره مثل اون خانوم صبحیه نگی بچه ام رو عوض کردین!!ببین هنوز به بدنت وصله و یه دختره ایناها...
وقتی دوستم رو اوردن تو ریکاوری پیش من حال نداشت ولی متعجب بود و میگفت دکتر سه دفعه سونو کرد و گفت پسره...
گفتم ولی دختر عزیزتره....
گفت بخدا دختر و پسرش برام هیچ فرقی نداره فقط تو شک اینم که چرا دکتر مطمئن میگفت پسر...
حالا بشنوید از اون بیرون که مادر این دوست من و دخترش چه بلوایی راه اناختن عمه ریحانه که همراه من بود تو بخش وقتی من رو بردن توی اتاقم اینو واسم تعریف کرد گفت اولا دختر اولیه این زن یه دختر هشت و نه ساله بود که زبون تندو تیز یه پیرزن هفتاد ساله رو داشت که هیچ کس زیر بارش نرفته بود و مادربزرگه مجبور شده بود با خودش بیارش تو بخش میگفت وقتی بچه رو بهشون تحویل دادن مادربزرگه شکه شده و بعد خندیده اماااا...
دختره شروع میکنه گریه کردن و میگه داداشم رو با یه دختر عوض کردن من داداشم رو میخوام که همون لحظه پرستاره بهش میگه غیر از صبح که دو تا پسر دنیا اومدن و قبل از زایمان مامان ت مرخص شدن هیچ پسری امروز دنیا نیومده خیالت راحت عوض نشده و میره خواهر شوهرم میگفت ولی دختره همینطوری گریه میکرده خواهرشوهرم از اونجا که خیلی مهربونه به دختره گفته دختر که خوبه وقتی بزرگ بشه همبازیت میشه دختره با گریه گفته همبازی کدومه هرچی واسش خریدیم پسرونس لباسا اسباب بازیها سرویس خوابش حتی شیشه شیرهایی که براش خریدیم همه پسرونست که خواهرشوهر من میگه حالا اگر ناراحتی واسه لباس دخترونه بیا این ساک لباسای دخترونه نی نیه ما واسه تو ساک لباسای پسرونه ماله ما خوبه؟دختره با عصبانیت میگه سرویس خوابش هم عوض میکنی یا فقط ساک لباساش رو می بخشی و بنده خدا خواهر شوهر من ساکت میشه و مادر بزرگه میگه حالا فهمیدین چرا هیچ کس زیر بار این بچه نرفته که مجبور شدم با خودم بیارمش...
از اونطرف تو ریکاوری دوست من که دیگه از شک درومده گفت بخدا برام مهم نیست دختر پسر بودنش فقط حالا از این ناراحتم که خونواده شوهرم نمیگن این دروغ میگفت هی میگفت بچم پسره
نمیگن این عقده پسر داشت دخترش رو میگفت پسره...
مردها هم که اجازه ورود به بخش رو نداشتن و شوهر من و شوهر دوستم بیرون بودن شوهری بعدا تعریف کرد که وقتی به گوش مرده رسیده که این یکی بچشم دختره اینقدر خوشحال شده که در دم بجای شیرینی به نگبان دم در یه تراول پنجاهی داده...
پرستاری که من رو به اتاقم برد میگفت صبح هم یه خونواده بهشون گفتن بچه پسره ولی دختر دنیا اومده میگفت باز این خوب بود هیچ پسری همراهش دنیا نیومد بگن عوضش کردن صبح اون خونواده میگفتن بچه ی مارو عوض کردین گفت تا اتاق رییس بیمارستان هم این ماجرا کشیده شده میگفت هردقیقه یکی از ماماها یا پرستارهای اتاق زایمان رو میکشیدن اتق رییس بیمارستان...
خلاصه اونشب ماجرایی بود واسه خودش...
وقتی ریحانه رو بردیم واسه تست شنوایی دوستم رو اونجا دیدم اسم دختر نازش رو گذاشته بود مائده به نظرم اسم خیلی بجایی بود ...
راستی خواهر بزرگه هم بود اما دیگه عصبانی نبود دوستم میگفت با چند دست لباس دخترونه که واسه بچه خریدیم راضی شده میگفت حالا که فکرش رو میکنم وسیله هاش زیاد پسرونه نبود قرمز و مشکی بود ...
با خنده گفتم یه جورایی هم دخترونه است هم پسرونه مگه نه؟
یکی از فامیلای دور پدرم توی نامزدیه پسرعمه ام من رو دید...
برای اولین بار ریحانه رو میدید...
قدم نورسیده رو تبریک گفت و با لبخند پرسید اسمش چیه؟
گفتم:ریحانه...
با لبخند گفت:ریحانه،ریحان،ریحون...
وبعد ادامه داد:نعنا...ترخون...جعفری...شوید...تره....
بدون هیچ لبخندی زل زدم توی چشماش و تا محو شدنش تو افق چشم ازش برنداشتم...
در طول مراسم هربار که کنارم می ایستاد من میرفتم دو متر اونورتر میایستادم ...
از ادم های بی فرهنگ بدم میاد خب من دوست داشتم اسم دخترم رو بزارم ریحانه تو بی سوادی فقط با شنیدن اسم ریحانه یاد سبزی خوردن میوفتی خب به من چه؟
من باشنیدم اسم ریحانه یاد بوی بهشت میوفتم...
دخترم شب اربعین دنیا اومد از اونجا که دلم میخواست یه اسم مذهبی روش بزارم که هم معنای زیبایی داشته باشه هم توی دور و برم نباشه هم خیلی به دلم بشینه ...
وقتی پدرم دخترم رو بغل کردو گفت ریحانه خانوم منم تصمیم گرفتم اسمش رو بزارم ریحانه یعنی رایحه بهشتی بوی بهشت و تازه یکی از القاب خانوم فاطمه زهرا هم هست ...
اما وقتی یه ادم بی فرهنگ اینطوری حرف میزنه ادم دلش میشکنه بخاطر بی فرهنگی و بی سوادی...
ای خدا من دلم بدجوری شکست
...
شب تا صبح بیدار بمونین و یه وبلاگ باحال بخونین بعد وقتی صبح تازه میخواین بخوابین قبلش یه دوش بگیرین ببینین چه حالی میده اصلا لامصب خوابهایی که میبینین خوشمزه تره باور کنین