من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم
من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم

راستی از خودم بگم

من تا خالا هیچی از خودم نگفتم 

من یه دختر اهوازیم که با یه پسر کرد ازدواج کردم الان هم تو قصر شیرین زندگی می کنیم. 

اینجا یه شهر کوچیکه مرزیه که اگه از تو نقشه نگاه کنین یه گوشه استان کرمانشاه رفته تو عراق این نقطه همون قصر شیرینه(آدرس دهی رو حال کردین) 

اینجا تقریبا همه همدیگر رو میشناسن. 

اینقذر که هفته اول زندگیه من توی این شهر زنا منو با انگشت بهم نشون میدادن و میگفتن این عروس اقای فلانیه (حال کنید اطلاع رسانی رو). 

خلاصه اینکه اینجا اینقدر کوچیکه که من هیچ کار خاصی ندارم توش تا باهاش سرگرم بشم مگر اینکه برم بازارچه مرزی که اونم اینقدر رفتم که تک تک جنسا و قیمتها رو حفظ شدم. 

یه سرگرمیه دیگم هم اینه که با یکی از دوستام که زن دوست شوهرمه بریم مهمون بازی یعنی یه بار من برم خونه اونا یه بار اون بیاد خونه ما! 

واسه همین شوهری واسم بساط اینترنت رو برپا کرد تا من کمتر بهش غر بزنم البته یک کمی هم بخاطر خودش بود که دنبال عکس ها و فیلمای مورد علاقش بگرده و دانلود کنه!!! 

از اونجا که من دختر جنوبیم یعنی اهوازیم یه سری غذاهای جنوبی درست میکنم که بین دوستای شوهرم و علی الخصوص خانواده ی شوهرم طرفدار داره مثل سمبوسه و فلافل یا میگوی پفکی یا قلیه ماهی یا... خلاصه غذاهی جنوبی دیگه  

در همین زمینه شوهرم و یکی از دوستاش به فکر افتادن از این خصوصیت من استفاده ابزاری کرده و یه ساندویچی بزنن و پول در بیارن البته تا این فکرشون به عمل تبدیل بشه خیلی طول میکشه و من باید حسابی ازشون سواستفاده بکنم و کار بکشم تا راضی بشم واسشون این چیزا رو درست کنم دیگه  

البته از اون جایی که من دختر خوبیم فقط مجبورشون میکنم یه سری تغییرات تو خونه بدن همش 

همین خیلی کار سختی نیست فقط رنگ دیوارا رو عوض کنن و سریس خواب رو کاملا به یه جای دیگه خونه ببرن و اشپزخونه رو یه سری تغییرات جزیی بدن یه چند تا کار کوچولوی دیگه 

گفتم که من خیلی دل رحم هستم

احساسات قلمبه

به جون خودم از صبح تا همین الان هم نقش آشپز رو بازی کردم هم نقش شاگرد نقاش و نقش شاگرد بنا؟؟؟؟ 

باور کنین! 

نیست که مامان شوهرم رفته کربلا من و همسر محترمه و پدر شوهر گرامی داریم تعمیرات خونه رو انجام میدیم البته به همراه چندین استاد کار محترم!!!  

نقش استاد نقاش رو یکی از دوستای شوهرم بازی میکنه که البته عاشق فلافل و سمبوسه است منم خداییش تند و تند واسش درست میکنم! 

استاد برق کار شوهر دوست خودمه که اینقدر پسر ماه و مهربونیه که خدا میدونه من عاشق زنش و خودش هستم. 

استاد بنا هم که پدر شوهر عزیزمه که من رسما مخلص و چاکرش هستم!!! 

کارگر و شاگدر هم من و شوهری هستیم که هر چی این سه اوستا کار میگن باید بگیم چشم!!!!! 

ولی خداییش کار خیلی سختیه باور کنین مخصوصا کار ما که زمان کم داریم پس فردا مامان شوهر میاد باید همه کارا تموم شده باشه و لوازم منزل هم چیده شده باشه فکر کنین بعد از تموم شدن این کارا تازه کار من که چیدن خونه اسن شروع میشه البته خداییش خواهر شوهرام میان کمک ولی من که دلم نمیاذ یکیشون رو از کرمانشاه و اون یکی رو از اهواز بکشم اینجا بگم پاشین بیاین خونه مامانتون رو مرتب کنین که ... 

ولی خداییش خواهر شوهرام حرف ندارن!! 

فکر نکنین اینو واسه این میگم که میان اینجا اینو میخونن نه واسه این نیست واسه این میگم چون واقعا واسم خواهری میکنن !! 

ولی با تمام این حرفا  خیلی به کمک احتیاج داریم تورو خدا دریغ نکنین حتی یه جارو کشیدن هم میتونه کمک بزرگی باشه

اخه چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اخه من که گفتم دوست دارم بنویسم که چهار نفر واسم نظر بدن پس چرا این ادمایی که میان اینجا نگاه میکنن هیچ کدومشون هیچی نمی نویسه؟ 

الهی که کوفتتون بشه اگه خوشتون میاد 

اگرم خوشتون نمیاد حقتونه  

حالا نظر ندین تا منم در این وبلاگ رو گل بگیرم شما حالشو ببرین 

آخه حداقل چهارتا حرف بهم بزنین بدونم بد نوشتم که دیگه ننویسم نامرداااااا

یه نفس پر از هوای بارون

اینجا داره بارون میاد... 

یه عالم نوشته بودم ولی همش پاک شد  

لعنت به کامپیوتر که هر کاری میکنم نمیتونم باهاش سروکله بزنم تازه خیر سرم کامپیوتر خوندم پس این فعلا باشه خدمتتون تا برگردم 

راستی مامان شوهرم یکشنبه رفت کربلا قراره این یکشنبه بیاد واسش دع کنین سالم برگرده میترسم اخه عراق ناامن نمیدونم شایدم امن من اشتباه میکنم ولی از این بمب کذاری ها میترسم

یه سبد پر از محبت

نمیدونم چی شد که یهو حوس کردم یه وبلاگ بسازم نمیدونم شاید از اونجا که عاشق نوشتنم شاید چون دوست دارم همه نوشته هامو بخونن و راجع بهش نظر بدن  

شاید چون تو مدرسه سر کلاس ریاضی داستان می نوشتم و دست به دست تو کلاس می گشت تا دوستام بخونن و زنگ تفریح واسم نظر بدن ‌.شاید چون وقتی میرم وبلاگ صمیم جونم و میبینم اینقده طرفدار داره و این همه واسش نظر میدن دوست دارم منم اینطوری تحویل بگیرن واسه همین یه وبلاگ ساختم. 

 نمیدونم دلیلش رو نمیدونم ولی اینو خوب میدونم عاشق اینم که بنویسم ... 

پس لطفا اگه میتونین و حوصلشو دارین وخوشتون میاد کمک کنید ممنون میشم