من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم
من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم

غذا

ما گشنه ایم! 

ما خیلی خیلی گشنه ایم! 

ما غذا نداریم بخوریم! 

آخه میدونین من امروز یه کمی گشادیم گرفته بود صبح تا ساعت یازده خواب بودم وقتی هم بیدار شدم یه بسته مرغ یخ زده انداختم تو قالبمه و اب ریختم توش گذاشتم رو بخاری تا ظهر که شوهری اومد حاضر بود ولی آقا اومده میگه من برنجم میخوام منم به زور یه برنجی واسش پختم بعد خودم میلم نکشیده رفته از پایین خونه مامانش واسم کوکو سبزی اورده که شور بود نتونستم بخورم...پس گشنه موندم... 

عصری هم که رفتیم خرید وقتی اومدیم گشنه بودیم ولی خیلی گشاد بودیم هیچی درست نکردیم ولی ساعت یازده با مشارکت هم تصمیم گرفتیم چای با کیک بخوریم... 

پس به همین دلیل ما الان گشنه ایم! 

ما الان خیلی گشنه ایم! 

ما غذا نداریم بخوریم!

دزدی

 اینو یه بنده خدا تعریف کرد از کجا شنیده بود نمیدونم ولی روش جالبیه واسه دزدی؟؟؟؟

 

مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته،


کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی


می بینه کنار می زنه سوارش می کنه.


مسافر روی صندلی جلو می نشینه.


یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی می پرسه:


آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه...


راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده


نگه می داره و خانمه عقب می نشینه.


مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه:


منو می شناسی؟ راننده می گه: نه. شما؟


مسافر مرد می گه: من عزرائیلم. راننده می گه:


برو بابا! اُسکول گیر آوردی؟


یهو خانمه از عقب به راننده می گه :


ببخشید آقا شما دارین با کی حرف می زنین؟


راننده تا اینو می شنوه


ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه... ... ... ... ... ... ... ...


بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند!

شیطان کوچک

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟ 

کودک خیلی اهسته گفت :«نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است!»

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد:


«من»


i love you

اینو واسه خودم گذاشتم نصف شبی احساساتم واسه خودم یه هو قلمبه شد 

  

اینم واسه شوهرم 

  ♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥Iloveyou♥
♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥Iloveyou♥
♥Iloveyou♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥♥
♥♥♥♥Iloveyou♥♥♥♥
♥♥♥Iloveyou♥♥♥
♥♥Iloveyou♥♥
♥Iloveyou♥
♥Iloveyou♥

  

 حالا هی چپ و راست نیاین بگید نیومده چه خودشو تحویل میگیره تو عمرم یه بار این هوا شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےخودم رو دوست دارم حرفیه؟؟؟؟ تازه این عکسه هم واسه خود خودمه دلتون بسوزه... شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےاینم مال شماها به شرطی که بچه های خوبی باشید 

خیلی دوستون دارم دوستای گلم با اینکه دوستای کمی اینجا دارم ولی خیلی دوستتون دارم

 

 

 

دلم خیلی واسش میسوزه گناه داره به خدا!!!!!

یادم باشه که همیشه:

ذره ای حقیقت پشت هر فقط یه شوخی بود
کمی کنجکاوی پشت هر همینطوری پرسیدم
مقداری خرد پشت چه میدونم
و اندکی درد پشت اشکالی نداره
وجود دارد.

         

کتک

الان به زور جیغ و داد و ناز کردن شوهری رو از پای کامپیوتر بلند کردم اینقدر حال داد کیف میده زور بگی  

 

 

       

 

من عاشق شوهریمم ولی چهارده روز دیگه تولد منه صداش رو در نمیارم ببینم شوهری میخواد واسم چی کار کنه من هدیه تولدش رو چهار ماه پیش بهش دادم یه ماساژور خوشجل بهش دادم آخه عاشق ماساژه بچم... 

البته تولد شوهری اول اسفنده ولی من هدیش رو زودتر بهش دادم که خودمم راحت بشم دیگه کمتر ماساژش بدم... 

حالا واسم دعا کنید شوهری روز تولدم یادش بمونه و واسم یه جشن خوشجل بگیره و یه کادوی ناناس بهم بده ... 

 

                                                شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے 

یه کیک ناناس هم واسم بخره؟؟؟؟ 

                                      

                                                 

به یه هدیه قشنگ که خیلی دوست داشته باشم؟؟ 

                                                شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے 

                                                       شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے 

آخه میدونین سابقه داره سال اول ازدواجمون روز زن رو فراموش کرد بعدم تولد منو.... 

یعنی ممکنه یادش بمونه؟

همسایه

                                   شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے 

خب ما یه همسایه داریم که پشت بوم خونه اش دقیقا مشرف روی تراس خونه ما!  

و این همسایه یه جورایی کفتر بازه!!! 

یه عالم کبوتر داره که توی یه اتاقک روی پشت بوم نگهشون میداره البته نمیگم کبوتر داشتن بده آخه شوهری هم یه عالم کبوتر داره اما همشون توی حیاط هستن و شوهری اونا رو جلد کرده که از حیاط بیرون نمیرن حتی همسایه های ما نمیدونن که شوهری کبوتر داره... 

اینا رو گفتم که بگم این آقای همسایه هر روز روی پشت بومه تا به کفتراش ور بره حالا یا غذاشون بده یا پرشون بده یا دارو... 

و از اونجایی که من خونه ام طبقه بالای خونه مامان شوهرمه با هر لباسی که تنم باشه میرم پایین در این حین از جلوی چشمای این آقای کفتر باز هم رد میشم و همیشه فراموش میکنم لباس پوشیده بپوشم... شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

و همیشه هم وقتی میرسم پایین کلی حرص میخورم که این چرا همیشه خدا رو پشت بومهشِکـْـــلـَکْ هآے خآنـــومے ایناش به کنار تازه گاهی اوقات دوستاش هم میان پیشش که اونا حسابی چشم چرونی میکنن چهتوی حیاط رو چه توی تراس من رو .. 

به شوهری که گفتم چند دفعه تراس رو با حصیر پوشوند ولی باد زد و انداختشون شهرداری هم اجازه نمیده دیوار رو بلند تر از این کنیم بگید آخه من چی کار کنم ؟؟؟ 

آخه همسایه از این مردم آزارتر پیدا میشه؟؟؟؟ 

تازه هر باری هم که منو تو خیابون میبینه یه تعظیمی میکنه و میگه سلام خانوم دلم میخواد همون لحظه با کفشم بکوبم پس کلش شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےآخه مرتیکه تو شعور نداری که مزاحم همسایه هایی چرا ادای جنتلمن هارو در میاری تعظیم میکنی ؟Voskl1.gifهان؟Voskl1.gifهان؟Voskl1.gifهان؟  Voskl1.gif

 

                                

اطلاعات لطفا!!!

 این یه داستانه:

خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

 

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
“انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟

گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.


صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.

او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟

فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که “اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند… خودش منظورم را می فهمد. 

 

 

عاشق این داستانم دلم میخواد یه جوری یه جایی منم یه اطلاعات لطفا داشته باشم واقعا به یه نفر که اینطوری عاشقانه کمکم کنه احتیاج دارم.


مهریه

همونطوری که میدونید من با یه پسر از کرمانشاه ازدواج کردم که رابطه اشنایی ما یه دوست خانوادگی بود... 

و خواهر من با پسر داییم ازدواج کرد... 

خب مهریه من رو پدرم با مشورت داییم هزار سکه انتخاب کردن و توی مهظر بخاطر حاج آقای عاقد بابام نصفش کرد و شد پونصد تا... 

واسه عقد خواهرم ، خواهرم و پسر داییم با هم روی چهارده تا سکه توافق کردن و همه باهاشون کنار اومدن بخاطر اینکه پسر دایی و دختر عمه بودن... 

واسه عقد من چون از یه شهر دیگه اومده بودن و برای ÷درم و داییم خیلی سخت بود خواستن مثلا یه پشتوانه واسه من داشته باشن هرچند که مهریه واسه یه دختر بعد از طلاق خوشبختی نمیاره ولی خوب خواستن به نظر خودشون یه راه حلی باشه ولی بعد از یه مدت که پدرم بیشتر با خونواده همسرم آشنا شد با همون پونصد تا هم مخالف بود ولی خب دیگه حرفی هم نزد کلا پدر من با مهریه زیاد مخالفغ ولی واسه ازدواج من یه جورایی ترسیده بود.... 

بعد از اون مامان شوهرم مدام میگفت کار بابات خیلی بد بود که هزار تا سکه واسه مهرت خواست ما این همه راه اومده بودیم واسه خواستگاریه تو بعد بابات اینطوری کرد کارش بد بود... و مدام تا حرف مهریه کسی پیش میومد اینو میگفت ... 

تا اینکه قضیه خواستگاریه خواهرم پیش اومد و مهریه خواهرم شد چهارده سکه... 

مادر شوهرم میگه خب بابای تو واسه خواهرت میتونست مهریه کم بگیره ولی واسه پسر من نتونست مردم واسه داماد جدید مهریه رو بیشتر میکنن بابای تو کمترش کرد نکنه میترسید دخترش رو دستش بمونه و از این حرفا... 

حالا شما فکر کنین این حرفها واسه من چقدر زور داشته باشه خوبه؟؟؟؟ 

این قیافه منه وقتی مامان شوهرم این حرفهارو میزنه