من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم
من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم

در انتظار

امروز صبح که از خواب بیدار شدی ،

نگاهت می کردم و امیدوار بودم که با من حرف بزنی ،

حتی برای چند کلمه نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در

زندگیت افتاد ،

از من تشکر کنی ، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی!!!!

مشغول انتخاب لباسی که می خوایی بپوشی ،

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم

چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و بگویی به من (سلام )

 اما تو خیلی مشغول بودی ،یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت

یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بشینی بعد دیدمت که

 از جا پریدی خیال کردم می خوایی با من صحبت کنی ولی به طرف تلفن

دویدی و به دوستت تلفن زدی تا از آخرین شایعات با خبر شوی

تمام روز با تمام صبوری منتظرت بودم

با اون همه کارهای مختلف فکر کنم که اصلا وقت نداشته باشی که با من

حرف بزنی ،

متوجه شدم قبل از ناهار هی دور و برت را نگاه می کنی

،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی ،سرت را به سوی

من خم نکردی تو به خانه رفتی و به نظر می رسید

هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داشته باشی بعد از انجام دادن چند تا

کار ،

تلویزیون را روشن کردی ،

نمی دنم تلویزیون را دوست داری یا نه ؟در آن چیزهای زیادی نشان می

دهند و تو هرروز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی ،

در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمیکنی .و فقط از برنامه هایش لذت می

بری .....

باز هم صبورانه انتظارت را می کشم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می

کنی  و شام  را خوردی  باز هم با من صحبت نکردی ...

موقع خواب ...

فکر می کنم خیلی خسته بودی بعد از آنکه شب بخیر گفتی به رختخواب

رفتی و فورا خوابیدی ....

اشکالی ندارد

احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آمده ام ،

من صبورم بیش از آنچه تو فکرش را بکنی حتی دلم می خواهد یادت بدهم

که چگونه با دیگران صبور باشی

من آنقدر دوستت دارم که منتظرت هستم

منتظر یک تکان دادان ، دعا ، فکر یا گوشه  ای از قلبت که متشکر باشه

خیلی سخته یک مکالمه یک نفره داشته باشی خوب من باز منتظرت

هستم سراسر پر از عشق تو ......

به امید آنکه شاید امروز  کمی هم به من وقت دهی اگر نه عیبی ندارد ...

می فهمم و هنوز هم

دوستت دارم .

روز خوبی داشته باشی .......

 

 

دوستدارت خدا ......


زمین تا اسمون

امروز رفتم ارایشگاه یه رنگ و لایت توپ زدم تو موهام رنگ زیتونی با لایت های کرم کاهی خیلی جیگر شدم البته اینو خودم نمی گم خواهرم و دوستام گفتن بعدم رفتم پیش دوستم ناخن کاشتم توپ... 

راستی اگر کسی اهوازیه و کاشت ناخن میخواد بگه تا معرفیش کنم کارش خیلی خوبه من که خیلی راضیم و البته دوستای دیگمم پیش همین دوستمون رفتن راضی بودن خداییش کمتر از همه جا می گیره با طراحی پنجاه و پنج تومن مفته به خدا با جاهای دیگه که مقایسه می کنم خیلی مناسب تره... 

خلاصه اینکه من امروز خیلی خوشکل شدم شوهری هم هنوز خبر نداره من این هوا تغییر کردم تازه ابروهامم کلی کوتاه و باریک کردم  

اینقدر دوست دارم زودتر بیاد ببینه و بگه چه شکلی شدم... 

هرچند که وقتی من رو می بینی هر شکلی که باشم میگه خوشکله ولی کلا دوست دارم عکس العملش رو ببینم کاشکی زودتر بیاد دلمم کلی واسش تنگ شده خداییش... 

منم دل دارم

یادمه بچه که بودم مثلا کلاس اول ابتدایی بابام خیلی راحت شب چهارشنبه سوری اجازه میداد برم بیرون و بازی کنیم با بچه ها 

 اما الان با این سن و سال بابام به هیچ نوع اجازه نمیده شب چهارشنبه سوری از خونه بزنم بیرون البته ناگفته نماند حمید هم هی زنگ میزنه سفارش میکنه مبادا بری بیرون... 

خب منم دل دارم دوست دارم برم تو خیابون واسه شب چهارشنبه سوری ولی اخه این نامردا که نمیزارن... 

اخه این سروصداها چیه؟؟؟؟ 

این بمبا چیه؟بخدا بن لادن هم از اینا استفاده نکرده؟!!!صدام قبل از مرگش از اینا ندیده بود.... 

خب من دلم میخواد برم بیرون چی کار کنم... 

داداشم خونه نیست هنوز سر کاره... 

خواهرمم خونه مادر شوهرش پیش شوهریش... 

بابام هم نشسته فیلم سینمایی میبینه... 

اخه من دردم رو به کی بگم... 

نامردا اینقدر سروصدا نکنین تا یه بنده خدایی عین من بتونه بیاد بیرون خب... 

حالا همیشه خدا بابام گفته چرا میمونی تو خونه برو بیرون یه هوایی بخور امشب قرص نباید بری خورده... 

هی میگه نــــــــــــــــــــــــــــــه!نباید بری.... 

این منم پر از غصه

بازی وبلاگی پرواز با هزار تومنی !

نام بازی : بازی وبلاگی پرواز با هزار تومنی !

داور : خداوند محک

کمک دارو : وجدان خودتون

 

با یک هزار تومانی دو بال ساخته ام

و می خواهم با آنها تا خداوند پرواز کنم

کسی هست که در این پرواز یاریم کند ؟!

 

 

اسم بازی هست پرواز با هزار تومنی . این جمله رو که یادتون هست ؟! با هزار تومن چی کار میشه کرد ؟!

خیلی وقتا توی خیلی سایت ها این تبلیغ رو که مربوط به موسسه خیریه محکهست می بینیم اما شاید به دلایلی مختلفی مثل تنبلی در عضویت کوتاهی کردیم . این بازی یک تلنگر هست برای اون هایی که هنوز عضو نشدن که ضرف هفت روز آینده عضو بشن و اونایی که عضو هستن عیدی بچه های محک رو بدن .

ما حد اقل مبلغی رو برای بازی همون هزار تومن در نظر می گیریم اما اگر کسی بیشتر از هزار تومن هم هدیه کرد لطفا فقط بگه هزار تومن واریز کرده . نمی خوایم با افزایش مبلغ واریزی یکی از دوستان کار بقیه کم به نظر بیاد چون بزرگیه کار انسان ها رو فقط خدا تعیین میکنه و فقط اونه که می دونه کمک های ما به چه نیتی و در چه وضعیتی بوده .

اول تصمیم گرفتم از محک یه شناسه عضویت بگیرم و همه به اون حساب واریز کنیم یا اینکه هر کس شناسه عضویتش رو بفرسته برام . اما بعد شرمنده شدم از تصمیمم چون فقط خداونده که میتونه ارزش کار انسان ها رو مشخص کنه و از اون گذشته اینکه هر کس یه شناسه برای خودش داشته باشه بهتره تا همیشه بتونه لااقل ماهی یک بار با حداقل یه هزار تومنی تا خدا پرواز کنه .

داور رو خداوند قرار دادیم چون همیشه ناظر همه اعمال بنده ها هست و خودش میدونه کی در بازی شرکت کرده .

یک کار دیگه هم هست که شرکت کننده ها باید انجام بدن . باید به دوستاشون اطلاع بدن . که هر چه اشخاصی که با اطلاع شما وارد این زنجیره مهرورزی شدن بیشتر باشه امتیاز شما بیشتر میشه .

یادتون نره این یه مسابقه نیست یه بازیه که داورش خداوند و باید مطمئن باشید داور عادلیه و حتما پاداش این مهرورزیتونو میده .

شرایط بازی به اختصار :

1 . قرار دادن همین پست در وبلاگتان

2.  عضویت در موسسه محک ( عضویت در محک تلفنی هم انجام میشه ) (برای کسانی که عضو نیستند)

من برای سهولت شما لینک مستقیم درخواست عضویت رو در محک براتون گذاشتم ولی ثبت نام از طریق شماره تلفنش خیلی راحت تره که شمارش رو در همین صفحه ای که گذاشتم می بینید

 تلفن مستقیم با درخواست عضویت محک :۰۲۱-  23540  ( لینک مستقیم عضویت در محک )

3 . واریز حد اقل هزار تومن به عنوان عیدی کودکان محک .( چنانچه در صورت تمایل بیشتر از هزار تومان هم هدیه کردید لطفا فقط هزار تومان بیان کنید) (در صورت تماس با همون شماره بالا برای انواع واریز راهنماییتون میکنن)

4 . اطلاع رسانی به لینک دوستان وبلاگی و آشنایان .کمک یادتون نره

5 . و همه این کار ها باید ضرف 7 روز آینده انجام بشه .

 

یادتون نره این دوستای کوچولو منتظرن تا شما بازی

رو شروع کنید ....

نکته : هر کس در بازی عضو شد به من اطلاع بده که یه آماری داشته باشیم

 

آمار پرواز کنندگان تا این لحظه ! واقعا با این استقبال ذوق زدم کردین

بابا ی مهربون من

من یه بابای جیگر مهربون خوش اخلاق دارم که عین خودم توپوله... 

البته اقا دیابت هم دارن اما نه از اونا که انسولین میزنه ها نه... دارو میخوره... 

البته این بابای من به شدت عاشق شیرینی جات از هر نوعش هست حالا فرق نمیکنه چی باشه فقط شیرین باشه دوست داره... 

و از اونجایی که ما تو خونه همه یه جورایی سو تغذیه داریم بابای من همیشه انواع و اقسام شیرینی ها و مغز ها و انواع مواد تقویتی رو میخره... 

و از اون جایی که ما اصلا دوست نداریم از این لاغری در بیایم هی به این بابای جیگرم میگیم بابا نخر... گلم نخر... عزیزم نخر... 

ولی اون هی میخره... 

یعنی باورتون نمیشه ولی امکان نداره یه شکلات یا یه نوع بستنی بیاد تو بازار و توی خونه ما نیاد البته زیاد هم خورده نمیشه چون نیست ما همه عین این اتیوپی ها لاغریم سعی میکنیم نیگهشون داریم واسه زمان قحطی و اصلا هم تلاش نمی کنیم رعایت کنیم فقط میلمون نمیکشه اصلا هم هر رفعه نمی ریم بالا سر این خوراکی ها و اصلا نیگاشون نمیکینیم  و اب دهن قورت نمی دیم... 

اصلا هم به خودمون فحش نمیدیم که ما چرا اینطوریم و اصلا غصه نمی خوریم بابت هیکلای قشنگمون البته من توپولم داداشم خیلی رعایت میکنه و همیشه رو فرمه و خواهرم از اونجا که خیلی لوسه و به خونواده مادریم رفته زیاد چاق نیست ... 

خلاصه کلا این وسط من از همه خاک بر سر ترم و این چند وقته دختر خوبی شدم و میخوام لاغر بشم چون تصمیمداریم در مقابل خاله و دایی و اون دو تا بابا بزرگ و یه دونه مامان بزرگ و دوتا عمه و دوتا عمو و پسر عمه و دختر عمه بچه های ایندمون کوتاه بیایم و بزاریم نی نی مون الان بیاد البته الانه الان که نه وقتی من لاغر شدم و حسابی جیگر شدم اونوقت پس تا اون موقع هی میرم سر یخچال درش رو باز میکنم بو میکشم اب دهن قورت میدم و حسرت میخورم تا اینکه بالاخره لاغر بشم...

هفت سین

سلام اللان اهوازم دارم یه سفره هفت سین درست میکنم واسه عید ولی حیف که بلد نیستم عکسش رو بزارم ببینید خیلی خوشگل شده چند دفعه تا حالا امتحان کردم نشده منم بی خیال شدم 

حوصله ام سر میره خواهرم رفته خونه داییم اینا پیش شوهرش البته با دعوا رفت بابام بهش گفت نباید بری الان بری یه هفته دیگه میای چه خبره مثلا عقدین عروسی که نکردین... تازه مریمم اومده خوب تنها میمونه...

اونم عصبانی شد گفت بعدم مریم که اومده تا امروز پیشش بودم...مریم که عقد بود از این حرفها بهش نمی گفتی...  

منم داد زدم گفتم چون من اگر بابا می گفت بمیر میمردم ... 

داداشمم گفت بسه شما هر چی بگین این نمیفهمه برو فقط صدات نیاد... انگار نه انگار شوهرش هر شب اینجاس مریم اگر می رفت شوهرش تهران بود دو سه هفته ای یه بار میرفت پیشش...

کاش مامانم زنده بود اگر بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد تو خونمون کسی با کسی دعوا نمیکرد... 

راستی دارم رژیم میگیرم چند کیلو کم کردم حمید بهم اجازه داده چون لاغر شدم الان یه کمی بستنی بخورم 

باید برم یه رحل قران بخرم اونم خشکلش کنم واسه سفره هفت سین اخه یه دونه داریم روش ایه های قران نوشته بابام میگه گناه داره روش چیزی بچسبونی برو یه ساده بخر درستش کن... 

از همه اینا گذشته برم بستنی بخورم بعد واسه رحل قران یه فکری میکنم هنوز چند روزی تا عید مونده راستی چهارشنبه سوری تموم شد؟؟؟؟؟نکنه همتون خیلی بچه های خوبی شدین و بی صدا فقط اتیش روشن کردین از روش پریدین؟؟؟؟؟ 

من که چشمم اب نمیخوره...  

من برم همون بستنیم رو بخورم تا پشیمون نشدن نگفتن نباید بخوری اخه من عاشق بسنیم اونم شکلاتیش...

سلام

خیلیلوسی خیلی بی ادبی  

میدونم همه دارین بهم فحش میدین ولی اینجا سرم شلوغه میام 

دارم میرم اهواز اونجا آپ میکنم قول میدم 

الان کافی نتم به زور حمید راضی شد که من رو بیاره کافی نت میام قول میدم

آخه ... تا چه حد؟؟؟؟

اون همسایه محترم کفتر باز بــــــــــــــــــــود؟؟؟؟؟؟ 

خب خدارو شکر که معرف حظور هست... 

از اونجایی که تو این شهر همه همدیگر رو میشناسن همه اطلاع دارند که این آقای کفتر باز عزیز یه شبه دری به تخته خورده و معلوم نیست از کجا به مال و منال رسیده...حالا بماند چطوری... 

ایشون از انجایی که یک شبه پولدار شدن یه خونه خریدن به چه بزرگی در بغل همسایگیه ما(جمله بندی رو حال کن) و در انتهای بن بستی که فقط امکان عبور یک ماشین را داره... 

و بعد یک عدد پژو پارس سفید گوگولی مگولیه اسپرت... 

و ایشون با همسر و دو فرزند پسر 16 ساله و چهار ساله تشریف فرما شدند... made by Laie

 هفته اول تشریف فرماییشون یک سری زلزله های پی در پی در شهر به وقوع پیوست که متعاقب آن همه همسایه از منازل بیرون ریختند و از خونه این آقای محترم هم صدای گریه بچه میومد که همسر محترم این آقا هیچ تلاشی در جهت آرام کردن بچه ندادند فقط با یک صدای جیغ بنفش  

فریاد کشیدند که:احمد به ماشین برس نمونه زیر آوار... 

البته این زلزله ها فقط تکون خوردن بود وهیچ خرابی به بار نیاورد ولی خب تا سه روز کلا شهر رو ویبره بود و ما هر بار با صدای جیغ این خانوم که: احمد!ماشین!... میفهمیدیم زمین لرزه اومده... 

این از زلزله ها و ماشین... 

و بعد یک شب همسر اینجانب آقای حمید خانساعت یک  از راه دور رسیدن خونه وبرای اینکه با باز کردن درب پر سروصدای حیاط مزاحمتی برای همسایه ها ایجاد نکنه ماشین رو همونجا ته بن بست پارک کرد تا فردا صبح ماشن رو بیاره تو خونه البته توی کوچه جایی برای پارک نبود برای همین ماشین اومد ته بن بست یعنی بین منزل ما و آقای احمد خان... 

خب با هم بی خبر از همه جا رفتیم خوابیدیمو ساعت سه و نیم و چهار  صبح بود که یک نفر دستش رو گذاشته بود روی از و بخاطر لطف بر نمی داشت با هزار زحمت توی اون تاریکی زنگ رو پیدا کردیم میپرسیم: کیه؟ 

صدا: احمدم همسایه تون بیاین ماشین رو از تو کوچه بر دارین میخوایم ماشین رو ببریم تو... 

و ما هم با هزار بدبختی ماشین رو تو تاریکیه شب اوردیم تو خونه و کلی هم در سروصدا کرد و بعدم ایشون ماشنی اوردن تو ی خونه البته بچه هاشون هم صداشون رو گذاشته بودن توی آمپیلی فایر و نمیدونم از چی عصبانی بودن و به ننه باباهه فحش ناموسی میدادن... 

اینا به کنار  ...تو کوچه بودم میخواستم برم پیش این دوستم که همسایمونه میبینم بچه کوچیکه همین خونواده که چهار یا پنج سالشه دست تو دست یه خانومی داره میاد حالا ساعت دوازده و نیمه... 

زنه ازم پرسید خانوم این پسر رو میشناسین؟؟؟  

گفتم اره پسر همسایمونه... 

وبعد اروم از خود بچه پرسیدم ماهان جان مامانت کو؟؟؟ 

ماهان گفت :بازاره... 

که یهو دیدم از ته کوچه مامانه خوشان خوشان داره میاد من و ماهان پسرش و اون خانومه رو دیده میاد میگه :اوا ماهان تو اینجا چی کار میکنی؟؟ 

زنه گفت:مثل اینکه تو بازار گم شده بود... 

مامان ماهان:اوا یادم رفت ماهان همراهم تو بازاره!!!گفتم یه چیزی رو جا گذاشتم؟! 

یعنی من و اون خانومه تا ده دقیقه دهنمون باز بود داشتیم بهم نیگاه میکردیم و مامان خانوم همیچین خوشحال دست بچش رو گرفت و بدون هیچ تشکری از اون خانومه کلید انداخت رفت تو خونه فکر کن... 

اخ که هر چی از کارای این خانواده بگم کم گفتم... 

مثلا یه روز من داشتم تو تب میمردم و مامان شوهرم هم خونه نبود منم طبقه پایین بودم از اونجایی که پدر شوهر من عادت نداره در و ببنده در حیاط باز بود و این ماهان خان اومد تو حیاط و اومد جلوی در هال ایستاد و پرسید: عمه بیام تو... 

منم که اصلا حوصله نداشتم گفتم:تو که تا اینجا اومدی خب باقیشم بیا دیگه... 

ماهان البته در حال ورود به خونه: عمه شیر دارین بهم بدی؟؟؟؟میخوام کارتون نیگاه کنم !!!! 

من:مامانت گفته بیای شیر ببری؟ 

ماهان :نه!!!! 

من:پس چی؟؟؟ 

ماهان:تلویزیون رو  بزن کارتون بعدم برام شیر بیار با کیک بخورم و کارتون ببینم!!!! 

من:خب ما که نه شیرش رو داریم نه کیکش رو و تلویزیونه ما هم کانال دو رو نمیگیره که کارتون ببینی... 

ماهان:خب پس میخوام ناهار پیشتون بمونم... 

من:خب باشه بشین تا ناهار حاظر بشه... 

ماهان:ناهار چی دارین؟ 

من:کشک و بادمجون... 

ماهان: نه اصلا فایده نداره من برم خونه خودمون الان بابام میاد باهام دعوا میکنه من کی گفتم کشک و بادمجون دوست دارم... 

و آقا ماهان تشریف بردن خب منم بعد از اینکه ناهار حاظر شد توی یه ظرف یه مقدار کشیدم روشو با کلی کشک و پیاز داغ و نعنای داغ تزئین کردم بردم گفتم بچست شاید دلش بخواد... 

مامانه اومده دم در:دستتون درد نکنه چیه؟ 

من :کشک بادمجون!!  

و مامانه اصلا حتی دستش رو نیاورده جلو که بشقاب رو بگیره... و فقط به من نیگاه میکنه... 

و من ادامه میدم :ماهان اومده بود پیشم گفتم بچست شاید دلش بخواد... 

مامانه: نه دستتون درد نکنه ما کشک بادمجون دوست نداریم مرسی... 

و هنوز کشک بادمجون رو از دست من نگرفته فکر کن!!! 

و من با خنده و خجالت:خب شرمنده ببخشید نمی دونستم... 

مامانه:خب دیگه با جازه... 

در رو بست و رفت توخونه و من هنوز با بشقابی پر از کشک و بادمجون پشت در ایستاده بودم... 

یکی دو تا نیستا... 

ولی فکر کنم به عمق فاجعه پی برده باشین!!! 

بعد هی بیاین بگین چرا اینجا رو دوست ندارم خب واسه همین چیزاست دیگه...

مریض بودم

من این یه هفته مریض بودم خب...  

ممنون که همه سراغم رو گرفتن و احوال پرسی کردن... 

تب داشتم مامان شوهرم اینقدر واسم غذا پخت اینقدر مواظبم بود... 

اینقدر شوهری تا صبح بخاطر من پای کامپیوتر بیدار بود... 

اینقدر منم از خوشیه داشتن یه همچین شوهری تا صبح هزیون گفتم و شوهری رو از خواب بیدار کردم و گفتم یکی رو پشت بومه... 

اصلا خدا من رو دوباره به شماها داد   

برین خدا رو شکر کنین 

 اگر من میمردم به کی میخواستین بخندین؟؟؟؟؟ 

باید خدا رو شکر کنین چون اگر من میمردم که کلی از شماها خودکشی میکردین از دوریه من و خیلی ها تون هم از غصه نبودنم دچار افسردگیه شدید میشدین... 

چقدر من اعتماد به نفس دارم... 

هــــــــــــــــــــــــــــی...

آخه من چقدر حرص بخورم

اخه به کسی چه ربطی داره بابای من چه عقاید سیاسی داره هر نظر سیاسی واسه خودش خوبه خب من دوست ندارم کسی جلوی روم بشینه راجع به نظرات سیاسیه بابام حرف بزنه خب... 

اخه تو بابای من شوخی داری و هر دوتون تو دوتا جبهه مخالفین و هر روز چه از پشت تلفن چه رودررو به هم تیکه میندازین پس چراتو جلوی من اینطوری حرف می زنی؟

مگه بابای من پشت سر تو حرف زده؟؟؟ 

مگه بابای من تورو مجبور میکنه موافق نظراتش باشی فقط با تو مخالف همین کاری نداره که تو کی و چی رو قبول داری 

ولی تو هم با بابای من مخالفی هم میگی که بابام باید عقاید پنجاه سالش رو ول کنه بیاد با تو که بعد از پنج سال همه چی رو ول کردی یکی بشه ؟؟؟ 

نه جانم این رو از بابای من نخواه متاسفم 

آره تو رو میگم که با انقلاب مخالفی به قول خودت و زنت تو سالهای اول انقلاب عاشق انقلاب بودی ولی حالا مخالف صد در صدشی و بابای من که از روز اول با انقلاب یکی بوده و از وسط راه ولش نکرده انتظار داری بیاد و با تو هم قدم بشه... 

دیگه دوستت ندارم میفهمی؟؟؟؟؟؟/ 

یه وقت فکر نکنین اینایی که گفتم راجع به حمید بودااااا نه این حمید نبود پس بیخودی منو خسته نکنین تو کف بمونین که این کیه...