من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم
من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من یه دختر یه همسر یه خواهر و در آینده یه مادرم...

من مامان یه دختر کوچولوی دوست داشتنی شدم

دخترانه

همتون میدونین دخترا چه دل نازکن؟ 

خب پس چرا هیچ کس به دل نازک من رحم نمیکنه یه سری به وبلاگم نمیزنه؟ 

خب دلم شکست بسکه اومدم نوشتم و هیچ کس هم هیچی واسم ننوشت خب؟ 

بخدا میرم خودکشی می کنم خونم میفته گردنتون هـــــــــــــــــــا؟

یه مادر

یکی بود یکی نبود  

همه قصه ها اینطوری شروع میشه. 

بعد ... 

نمیدونم! 

یه خانواده خوشبخت توی یه شهر زندگی میکردن که یه اتفاق وحشتناک همه چیز رو خراب کرد شاید اون اتفاق از نظر خیلی ها چیز خیلی خاصی نباشه ولی از نظر دخترهای اون خونه وحشتناک بود مادر مهربون اون خونه دچار یه بیماریه سخت شده بود بیماری که گریبانگیر خیلی از مادرهاست . 

سرطان سینه... 

یه توده ی کوچیک که باعث میشه یه خونواده از هستی ساقط بشه یه زن اونقدر اسیب ببینه تا از یه کوه استوار به یه ویرونه بدل بشه. 

باور کنید اون توده ی کوچیک تمام این کارا رو توی یه ماه میتونه انجام بده  

گریه های شبانه... 

دردهای زیاد... 

غصه... 

خستگی... 

سرما... 

ویرانی... 

و خیلی بلاهای دیگه که میتونه سر یه خانواده بیاره... 

بعد از جراحی تازه شروع میشه... 

دردهای بعد از شیمی درمانی... 

سرگیجه...  

بی اشتهایی... 

تهوع... 

سردرد... 

اما تحمل اینا یه کوه میخواد ... 

یه پشتوانه بیشتر مردا نمیتونن تحمل کنن اما مرد این خونه تحمل کرد مث یه مرد پشت زنش ایستاد براش هر کاری کرد ... 

بچه های اون خونه مادرشون رو تا همه جا همراهی کردن... 

روزایی که مادر برای شیمی درمانی میرفت بچه ها با شوخی و خنده مادر و راهی میکردن بعد پشت در بسته خونه زار میزدن... 

برای دیدن مادر به خودشون میرسیدن تا بهش روحیه بدن اما از تو ویران بودن... 

تا اینکه همه چیز اروم شد برای چهار سال سرطان کنترل شد... 

همه خدا رو شکر کردن اما این آرامش قبل از طوفان بود ... 

ریه های آب اورده... 

سرفه پشت سرفه... 

پوست سیاه شده از شیمی درمانی و پرتو درمانی... 

موهایی که قبل از رشد دوباره میریختند... 

سرطان برگشت قوی تر از قبل اینبار رفت سراغ کبد... 

اما این بار سخت تر بود باز هم درد ... 

غصه های پدر... 

برادری که غرورش اجازه گریه نمیداد... 

دخترایی که دیگه جرآت نداشتن گریه هاشون رو ئاسه مادرشون ببرن مبادا ضعیف تر بشه... 

و مادری که هر روز ویران میشد اما فکر میکرد بچه هاش میخندن ÷س همه چیز رو قبول دارن اما اون ظاهر قضیه بود... 

و بعد از شش سال مقبله با سرطان مادر بالاخره برای همیشه آروم گرفت دیگه دردی نبود... 

سرفه ها تموم شد... 

مادر مثل فرشته ها به خواب ابدی رفت... 

اما ... 

بیمارستان... 

یه کابوس واسه خونواده من ... 

سرطان یه نفرین... 

شیمی درمانی یه دشمن... 

درد یه زهر... 

مادرم رفت دردهاش تموم شد اما گریه های شبانه من موند واسه شوهری و خنده هام موند واسه پدرم و خواهر و برادرم... 

همسرم صبورانه من رو در آغوش میگیره و گریه های منو به جون بخره تا اروم بشم شب های سختی که به یاد مادرم و به یاد آغوش گرمش و دستای مهربونش گریه کردم تا صبح و بعد حمید اومد تا بشه سنگ صبورم... 

حمید آرامش شب های منه شب هایی که زجه میزنم و از خدا مادرم رو میخوام مادری که فقط چهل سالش بود و از این دنیا رفت مادری که حتی وقت نکرد دختر دبیرستانیش رو به کسی بسپاره مادری که شب قبل از فوتش از تورم گلو نمیدونست حرف بزنه و بی صدا در اوج درد مرد... 

مادری که بعد از پنج سال هنوز داغش برای من که دختر بزرگ بودم تازه است... 

خواهری که معصومانه اشک میریخت ...

جیغ نزدم... 

زجه نزدم... 

فریاد نکردم... 

و هنوز باور ندارم که تونستم آروم بمونم...  

... 

... 

یه مادر توی یه خونه همه چیزه 

مادر تمام هستیه 

نور یه خونست  

نوری که ما توی خونمون نداریم 

هنوز هم وقتی سر خاکش میرم باور ندارم که اون زیر خوابیده... 

می دونم که هر لحظه شاهد و ناظر تمام اعمال منه ... 

دوست دارم بهش بگم مامانی خیلی دوستت دارم... 

بخاطر تمام بدی هام منو ببخش... 

هنوز هم هر پنجشنبه چه اهواز باشم چه قصرشیرین واست حلوا درست میکنم و خیرات میکنم هرچند که تا حالا از حلواهام نخوردی ولی مطمئن باش خوشمزه است و آبروت رو نمی برم  

مامانی خیلی دوست دارم...

گریــــــــــــــــــــــــــه

 من عاشق شوهرم هستم. 

اسمش حمید و با تمام بدی هام من رو قبول داره چه شبهایی که من رو محکم بین بازوهای قوی و محکمش گرفته و من با چشمهای پر از اشک خوابم برده. 

چه روزهایی که بابت همه چیز بهش غر زدم ولی اون سکوت کرده و هیچی نگفته . 

 گاهی اوقات فکر میکنم اگر یه روزی از دستم خسته بشه که الهی که خدا اون روز رو نیاره من باید چی کار کنم. 

خدایا کمک کن تا اونی بشم که حمیدم میخواد. همونی که ارزوشو داره به قول خودش ملی گلی مهربون باشم. 

خدایا هیچ وقت نبودن حمیدو به من نشون نده  

هروقت قرار بود ببریش پیش خودت یه ثانیه زودتر منو با خودت ببر 

حال خوشی ندارم

اخه چرا این مامان شوهرم با اینکه خیلی خوبه ولی گاهی اوقات ضد حال میزنه اساسی 

وقتی هم میخوام با شوهری درد دل کنم میگه مامان من اینطوریه حرفش رو رک میزنه تو سعی کن عادت کنی این ۶۰ ساله اینطوریه  

البته شوهری راست میگه ولی وقتی خوشحال باشی یکی اینطوری بهت ضد حال بزنه ناراحت نمیشی والله من که میشم 

تازه بعدش همسری باید کلی ناز بکشه 

البته خودمونیم ها اون ضد حال خوردن به این ناز کردنه می ارزه نمیدونی چه حالی میده 

آ ف ت ا ب ه

نمیدونم چرا ولی ازش متنفرم هیچ وقت یاد نگرفتم ازش استفاده کنم به نظرم کثیفه هیچ کس حتی مامانم هم یادم نداد ازش استفاده کنم حالا هر وقت میخوام از دستشویی های بین راهی استفاده کنم باید بگردم دنبال یکی که این جناب با دست به کمر زده نیاد روبروم اخه چرا من بدم میاد از این اخه چرا؟ 

اگر کسی میتونه کمک کنه و مشکل منو با این وسیله حل کنه من منتظرم

اینجا شلوغه

سلام مامان شوهرم از کربلا برگشته . 

من خوشحالم چون همه اینجا جمع شدن برادر شوهرام اومدن خواهر شوهرام امروزم ثنا ی عجقم داره میاد . 

ثنا خواهر زاده ی شوهریه یعنی من زن داییشم ولی ارزو به دل موندم که بهم زن دایی امروز داره میاد اینجا اینقده خوشحالم که حد نداره . 

واسه مامان شوهرم یه دست پارچ و لیوان و یه دست فنجان چشم روشنی اوردن که من ازشون خوشم اومد مامان شوهرم دادشون به من اینقدر خوشحال شدم که نگووو!!! 

راستی کلس سوغاتی هم گیرم اومد که مامان شوهرم واسم اورده  

ولی از همه بیشتر از این خوشحالم که همه اینجا دور هم جمعن فقط جای خواهر شوهر کوچیکم خالیه که طفلی اهواز بخطر کار شوهرش نمیتونه بیاد

راستی از خودم بگم

من تا خالا هیچی از خودم نگفتم 

من یه دختر اهوازیم که با یه پسر کرد ازدواج کردم الان هم تو قصر شیرین زندگی می کنیم. 

اینجا یه شهر کوچیکه مرزیه که اگه از تو نقشه نگاه کنین یه گوشه استان کرمانشاه رفته تو عراق این نقطه همون قصر شیرینه(آدرس دهی رو حال کردین) 

اینجا تقریبا همه همدیگر رو میشناسن. 

اینقذر که هفته اول زندگیه من توی این شهر زنا منو با انگشت بهم نشون میدادن و میگفتن این عروس اقای فلانیه (حال کنید اطلاع رسانی رو). 

خلاصه اینکه اینجا اینقدر کوچیکه که من هیچ کار خاصی ندارم توش تا باهاش سرگرم بشم مگر اینکه برم بازارچه مرزی که اونم اینقدر رفتم که تک تک جنسا و قیمتها رو حفظ شدم. 

یه سرگرمیه دیگم هم اینه که با یکی از دوستام که زن دوست شوهرمه بریم مهمون بازی یعنی یه بار من برم خونه اونا یه بار اون بیاد خونه ما! 

واسه همین شوهری واسم بساط اینترنت رو برپا کرد تا من کمتر بهش غر بزنم البته یک کمی هم بخاطر خودش بود که دنبال عکس ها و فیلمای مورد علاقش بگرده و دانلود کنه!!! 

از اونجا که من دختر جنوبیم یعنی اهوازیم یه سری غذاهای جنوبی درست میکنم که بین دوستای شوهرم و علی الخصوص خانواده ی شوهرم طرفدار داره مثل سمبوسه و فلافل یا میگوی پفکی یا قلیه ماهی یا... خلاصه غذاهی جنوبی دیگه  

در همین زمینه شوهرم و یکی از دوستاش به فکر افتادن از این خصوصیت من استفاده ابزاری کرده و یه ساندویچی بزنن و پول در بیارن البته تا این فکرشون به عمل تبدیل بشه خیلی طول میکشه و من باید حسابی ازشون سواستفاده بکنم و کار بکشم تا راضی بشم واسشون این چیزا رو درست کنم دیگه  

البته از اون جایی که من دختر خوبیم فقط مجبورشون میکنم یه سری تغییرات تو خونه بدن همش 

همین خیلی کار سختی نیست فقط رنگ دیوارا رو عوض کنن و سریس خواب رو کاملا به یه جای دیگه خونه ببرن و اشپزخونه رو یه سری تغییرات جزیی بدن یه چند تا کار کوچولوی دیگه 

گفتم که من خیلی دل رحم هستم

احساسات قلمبه

به جون خودم از صبح تا همین الان هم نقش آشپز رو بازی کردم هم نقش شاگرد نقاش و نقش شاگرد بنا؟؟؟؟ 

باور کنین! 

نیست که مامان شوهرم رفته کربلا من و همسر محترمه و پدر شوهر گرامی داریم تعمیرات خونه رو انجام میدیم البته به همراه چندین استاد کار محترم!!!  

نقش استاد نقاش رو یکی از دوستای شوهرم بازی میکنه که البته عاشق فلافل و سمبوسه است منم خداییش تند و تند واسش درست میکنم! 

استاد برق کار شوهر دوست خودمه که اینقدر پسر ماه و مهربونیه که خدا میدونه من عاشق زنش و خودش هستم. 

استاد بنا هم که پدر شوهر عزیزمه که من رسما مخلص و چاکرش هستم!!! 

کارگر و شاگدر هم من و شوهری هستیم که هر چی این سه اوستا کار میگن باید بگیم چشم!!!!! 

ولی خداییش کار خیلی سختیه باور کنین مخصوصا کار ما که زمان کم داریم پس فردا مامان شوهر میاد باید همه کارا تموم شده باشه و لوازم منزل هم چیده شده باشه فکر کنین بعد از تموم شدن این کارا تازه کار من که چیدن خونه اسن شروع میشه البته خداییش خواهر شوهرام میان کمک ولی من که دلم نمیاذ یکیشون رو از کرمانشاه و اون یکی رو از اهواز بکشم اینجا بگم پاشین بیاین خونه مامانتون رو مرتب کنین که ... 

ولی خداییش خواهر شوهرام حرف ندارن!! 

فکر نکنین اینو واسه این میگم که میان اینجا اینو میخونن نه واسه این نیست واسه این میگم چون واقعا واسم خواهری میکنن !! 

ولی با تمام این حرفا  خیلی به کمک احتیاج داریم تورو خدا دریغ نکنین حتی یه جارو کشیدن هم میتونه کمک بزرگی باشه

اخه چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اخه من که گفتم دوست دارم بنویسم که چهار نفر واسم نظر بدن پس چرا این ادمایی که میان اینجا نگاه میکنن هیچ کدومشون هیچی نمی نویسه؟ 

الهی که کوفتتون بشه اگه خوشتون میاد 

اگرم خوشتون نمیاد حقتونه  

حالا نظر ندین تا منم در این وبلاگ رو گل بگیرم شما حالشو ببرین 

آخه حداقل چهارتا حرف بهم بزنین بدونم بد نوشتم که دیگه ننویسم نامرداااااا

یه نفس پر از هوای بارون

اینجا داره بارون میاد... 

یه عالم نوشته بودم ولی همش پاک شد  

لعنت به کامپیوتر که هر کاری میکنم نمیتونم باهاش سروکله بزنم تازه خیر سرم کامپیوتر خوندم پس این فعلا باشه خدمتتون تا برگردم 

راستی مامان شوهرم یکشنبه رفت کربلا قراره این یکشنبه بیاد واسش دع کنین سالم برگرده میترسم اخه عراق ناامن نمیدونم شایدم امن من اشتباه میکنم ولی از این بمب کذاری ها میترسم