-
دخترانه
23 آبان 1390 15:55
همتون میدونین دخترا چه دل نازکن؟ خب پس چرا هیچ کس به دل نازک من رحم نمیکنه یه سری به وبلاگم نمیزنه؟ خب دلم شکست بسکه اومدم نوشتم و هیچ کس هم هیچی واسم ننوشت خب؟ بخدا میرم خودکشی می کنم خونم میفته گردنتون هـــــــــــــــــــا؟
-
یه مادر
21 آبان 1390 16:28
یکی بود یکی نبود همه قصه ها اینطوری شروع میشه. بعد ... نمیدونم! یه خانواده خوشبخت توی یه شهر زندگی میکردن که یه اتفاق وحشتناک همه چیز رو خراب کرد شاید اون اتفاق از نظر خیلی ها چیز خیلی خاصی نباشه ولی از نظر دخترهای اون خونه وحشتناک بود مادر مهربون اون خونه دچار یه بیماریه سخت شده بود بیماری که گریبانگیر خیلی از...
-
گریــــــــــــــــــــــــــه
18 آبان 1390 12:02
من عاشق شوهرم هستم. اسمش حمید و با تمام بدی هام من رو قبول داره چه شبهایی که من رو محکم بین بازوهای قوی و محکمش گرفته و من با چشمهای پر از اشک خوابم برده. چه روزهایی که بابت همه چیز بهش غر زدم ولی اون سکوت کرده و هیچی نگفته . گاهی اوقات فکر میکنم اگر یه روزی از دستم خسته بشه که الهی که خدا اون روز رو نیاره من باید چی...
-
حال خوشی ندارم
17 آبان 1390 19:32
اخه چرا این مامان شوهرم با اینکه خیلی خوبه ولی گاهی اوقات ضد حال میزنه اساسی وقتی هم میخوام با شوهری درد دل کنم میگه مامان من اینطوریه حرفش رو رک میزنه تو سعی کن عادت کنی این ۶۰ ساله اینطوریه البته شوهری راست میگه ولی وقتی خوشحال باشی یکی اینطوری بهت ضد حال بزنه ناراحت نمیشی والله من که میشم تازه بعدش همسری باید کلی...
-
آ ف ت ا ب ه
16 آبان 1390 11:32
نمیدونم چرا ولی ازش متنفرم هیچ وقت یاد نگرفتم ازش استفاده کنم به نظرم کثیفه هیچ کس حتی مامانم هم یادم نداد ازش استفاده کنم حالا هر وقت میخوام از دستشویی های بین راهی استفاده کنم باید بگردم دنبال یکی که این جناب با دست به کمر زده نیاد روبروم اخه چرا من بدم میاد از این اخه چرا؟ اگر کسی میتونه کمک کنه و مشکل منو با این...
-
اینجا شلوغه
11 آبان 1390 15:25
سلام مامان شوهرم از کربلا برگشته . من خوشحالم چون همه اینجا جمع شدن برادر شوهرام اومدن خواهر شوهرام امروزم ثنا ی عجقم داره میاد . ثنا خواهر زاده ی شوهریه یعنی من زن داییشم ولی ارزو به دل موندم که بهم زن دایی امروز داره میاد اینجا اینقده خوشحالم که حد نداره . واسه مامان شوهرم یه دست پارچ و لیوان و یه دست فنجان چشم...
-
راستی از خودم بگم
7 آبان 1390 18:42
من تا خالا هیچی از خودم نگفتم من یه دختر اهوازیم که با یه پسر کرد ازدواج کردم الان هم تو قصر شیرین زندگی می کنیم. اینجا یه شهر کوچیکه مرزیه که اگه از تو نقشه نگاه کنین یه گوشه استان کرمانشاه رفته تو عراق این نقطه همون قصر شیرینه(آدرس دهی رو حال کردین) اینجا تقریبا همه همدیگر رو میشناسن. اینقذر که هفته اول زندگیه من...
-
احساسات قلمبه
7 آبان 1390 18:21
به جون خودم از صبح تا همین الان هم نقش آشپز رو بازی کردم هم نقش شاگرد نقاش و نقش شاگرد بنا؟؟؟؟ باور کنین! نیست که مامان شوهرم رفته کربلا من و همسر محترمه و پدر شوهر گرامی داریم تعمیرات خونه رو انجام میدیم البته به همراه چندین استاد کار محترم!!! نقش استاد نقاش رو یکی از دوستای شوهرم بازی میکنه که البته عاشق فلافل و...
-
اخه چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
6 آبان 1390 19:24
اخه من که گفتم دوست دارم بنویسم که چهار نفر واسم نظر بدن پس چرا این ادمایی که میان اینجا نگاه میکنن هیچ کدومشون هیچی نمی نویسه؟ الهی که کوفتتون بشه اگه خوشتون میاد اگرم خوشتون نمیاد حقتونه حالا نظر ندین تا منم در این وبلاگ رو گل بگیرم شما حالشو ببرین آخه حداقل چهارتا حرف بهم بزنین بدونم بد نوشتم که دیگه ننویسم...
-
یه نفس پر از هوای بارون
6 آبان 1390 19:14
اینجا داره بارون میاد... یه عالم نوشته بودم ولی همش پاک شد لعنت به کامپیوتر که هر کاری میکنم نمیتونم باهاش سروکله بزنم تازه خیر سرم کامپیوتر خوندم پس این فعلا باشه خدمتتون تا برگردم راستی مامان شوهرم یکشنبه رفت کربلا قراره این یکشنبه بیاد واسش دع کنین سالم برگرده میترسم اخه عراق ناامن نمیدونم شایدم امن من اشتباه میکنم...
-
یه سبد پر از محبت
6 آبان 1390 00:34
نمیدونم چی شد که یهو حوس کردم یه وبلاگ بسازم نمیدونم شاید از اونجا که عاشق نوشتنم شاید چون دوست دارم همه نوشته هامو بخونن و راجع بهش نظر بدن شاید چون تو مدرسه سر کلاس ریاضی داستان می نوشتم و دست به دست تو کلاس می گشت تا دوستام بخونن و زنگ تفریح واسم نظر بدن .شاید چون وقتی میرم وبلاگ صمیم جونم و میبینم اینقده طرفدار...